Thursday, July 2, 2009

از وقتی رسمن برگشته ام خانه و دیگر رفت و آمد گاه و بیگاهی هم وجود ندارد.. هر شب که می آید خانه، لباسش را عوض می کند، دست و رویش را که می شوید و شروع می کند به سرک کشیدن در خانه، می پرسد دنیا کجاست؟ زنده ای دختر؟
امشب مرا دیده و می پرسد باز رفتی موهات را رنگ کردی؟
می خندم و می گویم من یکی، دو ماهه آرایشگاه نرفتم
می خندد و می گوید نمیدونم، انگار باز یه بلایی سر خودت آوردی!
می گویم من تازه فردا می خوام برم آرایشگاه
و باز مثل این شبها، می گوید فقط دیوانه نشی دختر!

0 comments: