Tuesday, July 28, 2009

وقتی سر و کارت با این بچه‌های جینگیلی ست نباید خسته و بی‌حوصله باشی. باید بتوانی ده برابر انرژی ات را هم هزینه کنی تا کم نیاوری. تا تبدیل به معلم عبوس و بداخلاق نشوی. اعصاب نداشتنت مال آن بیرون‌ست، مریضی‌ت را باید بگذاری برای وقت دیگر.. اینجا وقتی برایش نیست. وقتی برای خودت نیست. نمیشود مرخصی ساعتی رد کرد، ول کرد و رفت زیر پتو زار زد از درد. باید بایستی، لبخند بزنی، اشکها را در حلقه‌ی چشمت محبوس کنی تا زمان بگذرد.
زانوهایت که به لرزش افتاد و دیگر تاب تحمل بدن خسته‌ات را نداشت، یک ور وجودت حتا اجازه‌ی نشستن هم نمی‌دهد. خانم معلمی که تو باشی باید هی چرخ بزنی از این سر میز تا آن سرش و بالای سر همه‌شان بروی. نه به این بیشتر توجه کنی و نه به آن. نه این را در آغوش بکشی و نه به آن بی توجهی کنی. باید حواست به همه‌شان باشد.
باید حواست به ظرف‌های آب باشد که آبش سیاه و سبز لجنی  شده را تعویض کنی. رنگ اضافه نریزند روی کاغذشان، آب خالی نکنند روی مقواهاشان. قلمویی که داخل رنگ سیاه گردانده اند، نکشند روی زرد، سبز را نریزند توی قرمز، آبی را قاطی نکنند با بنفش و ...
گِل‌ها را فرو نکنند توی آب، آب اضافه نزنند به گِل‌شان. گل را خشک و مثل کویر پر از ترَک و شکستگی نکنند و ...
از درد هم که به خودت بپیچی، آخرش این ست که زنگ بزنی خانه و به خواهرت به چشم فرشته‌ی نجات نگاه کنی و ازش بخواهی خودش را به کلاس آخر برساند.
بعد از چند ساعت سر پا بودن از صبح. سومین کلاس هم که به پایان رسید و خواهره کلاس چهارم را تحویل گرفت ازت.. روی صندلی جلوی در با رنگ پریده و چشمهایی که می سوزد، می نشینی تا آژانس برسد.. تازه عمق درد را حس می‌کنی. انگار تا الان که ایستاده بودی نصفش را هم نفهمیده بودی..

دیروز آروین کلاس سفالگری داشت با من و امروز نقاشی. قبل از اینکه شروع کند به نقاشی کشیدن پرسید: خانم معلم دیروز حالتون خوب نبود، امروز خوب شدید؟
هر چقدر هم سعی کنی به روی خودت نیاوری، باز یکی این وسط هست که حواسش به توست و حالت را می‌پرسد. بعد دیگر خستگی چه معنایی دارد؟ من تو را عاشقم بچه!

0 comments: