Wednesday, October 12, 2011

از جلوی در باید پام را بلند کنم تا روی کتابی فرود نیاد.. تاریکی می‌تونه باعث سقوط بشه وقتی نبینی پات را کجا می‌ذاری.. لباس‌هایی که این چند روز پوشیده شده و نشده یا جزء گزینه‌ها بوده روی مبل و زمین هنوز ولو هستند.. ‏
ظرف‌ها را می‌شورم و بعد از چند روز غذا می‌پزم. به خودم قول می‌دم اگه خونه جمع شد فردا مهمون دعوت می‌کنی و می‌گی این دو تا فسقلی با مامان‌هاشون بیان!‏ .. دلم تنگ شده براشون.
دستمال‌های پارچه‌ای که یک هفته ست خیس خوردن تو آب را بلاخره می‌شورم.. خوابم می‌گیره باز.. بخض عمده‌ای از دیروز و امروز به خواب گذشته.‏
همه‌ی خستگی را می‌ذارم به حساب مریضی و سرماخوردگی که طولانی شده و قرص‌های خواب‌آور..‏
خونه درهم و بهم ریخته باقی می‌مونه.. می‌گم فردا.. باشه برای فردا..‏

0 comments: