Saturday, October 15, 2011

روزها را گم کردم.. هر از چند گاهی می‌پرسم امروز چندمه؟
یا به واسطه‌ای تاریخ را به یاد میارم.. مثلن می‌دونم چهارشنبه 27 ام عروسی دخترعمه‌م هست. 28‌ام تولد شوکا
و تاریخ‌ها منو می‌ترسونه.. یادم میاره مهر هم داره تمام می‌شه و هیچ کاری نکردم.. حتا نمی‌تونم دلم را خوش کنم به این که خونه‌م را تحویل گرفتم و 2روز صرف تمیز کردنش شد..
هنوز نامرتب و بهم ریخته‌ست و باید وقت بذارم برم قفسه بخرم برای کتاب‌هام و کمد برای لباس‌ها.. و این کار را هم هنوز انجام ندادم! با این‌که خاله‌م یک روز در میون زنگ می‌زنه که کی میای؟ کی بریم؟
مهر داره تمام می‌شه و برعکس تصورم از هفته‌ی اول کارم را شروع نکردم.. چون تعطیل شد! توقیف شد..
احساس انگل اجتماع بودن دارم که هیچ کاری نمی‌کنه، منتظره بهش زنگ بزنن و خبر بدن.. بیست و اندی روز را صبح - شاید هم ظهر - بیدار شده و به شب رسونده بدون هیچ کار مفیدی.. بدون این‌که وقتی به عقب و به روزهایی که گذشته نگاه کنه یادش بیاد چه کار کرده؟

1 comments:

عسل said...

من با اینکه خونه جدید نیست ولی فک نکنم خونه ام دست کمی از خونه تو داشته باشه..
منم یه مدتی تا همین دو هفته پیش همینجوری شده بودم. همینجور حس کار مفید نکردن. جوریکه اگه یه روز آرایشگاه می رفتم شب به خودم می گفتم خب لااقل آرایشگاه رفتی...
فقط خدا کنه سطح توقعات آدم پایین نیاد از خودش..
مواظب خودت باش عزیزم :)