Thursday, December 15, 2011

زندگی با ... - ۳

این جا پلک ها نرسیده به هم خواب می بینند..
آقای راننده بارها در حال حرکت در ماشین را باز و بسته می کند. از نقص فنی ماشین باید گذشته باشد و بیشتر شبیه تیک عصبی ست.
خانه نواب بسیار کوچک است. ۷۰ - ‌۸۰ متر برای ۴۰ نفر آدم!
از وقتی به این جا نقل مکان کرده ایم تیزی دندان ها بیشتر به چشم می آید و همه به خون هم تشنه اند. خودمان و ابزار مورد نیاز را باید با چنگ و دندان حفظ کنیم تا خطری تهدیدمان نکند. یکی از بالا فقط داد می زند سریع تر! سریع تر! و آدم ها درحال حرکت به هم برخورد می کنند، توی دست و پای هم می روند، له می شوند، جمع می شوند و مچاله تر می شوند.
آشپزخانه با ملافه و کیسه زباله های مشکی بهم گره خورده، اتاق تعویض لباس می شود. میز گریم مدام در حال جابجایی ست. رک لباس ها سر از بالکن در می آورد و ترس از وزش باد که مبادا لباسی را از طبقه ی هشتم با خودش ببرد آرامش را سلب می کند. آبدارچی درخواست یک پریز برق دارد تا سماورش را در راهرو و روی پله ها روشن کند..
لیوان چای هر گوشه ای می تواند باشد تا مثل برق باعث جهیدنت شود و تاول، درد و سوزش را روی پایت به یادگار بگذارد.
این جا جایی برای نشستن به سختی پیدا می شود..
تولید هم مدام جیب های خالی اش را وسط می گذارد! 

1 comments:

عسل said...

اولی رو که خونده بودم می خواستم برات بنویسم در عوض کلی قوی میشی. خود من دومین جایی که کار کردم پوستم رو کند و اصلا یه آدم دیگه ای شده بودم سرکار بسکه فشار زیاد بود ولی الان هر جای ایران که بفرستنم کار کنم نگرانی ندارم چون بدترین و سخت ترین و پر چالش ترینش رو گذروندم. ولی الان که این شماره 3 رو خوندم.... برات صبر آرزو می کنم. مواظب خودت باش عزیزم