Thursday, October 27, 2011

"چرا من نمی‌خوابم؟"‏
این یکی از جدی‌ترین سؤال‌هام هست در حال حاضر..‏

فردا -پنج‌شنبه- تئاتر تعطیل ست به علت قرن‌گرد مرگ امام چندم.. شنبه هم که روز تعطیلی تئاتر ست. به گمانم فقط جمعه را وقت دارید و دو اجرای ساعت 18:30 و 20:30‏ در تالار سایه- تئاتر شهر
یادم باشد تئاترهای خوب را نگذارم برای روز آخر که فرصت دعوتی هم نباشد.. در هر حال خاموشی دریا متن منسجم و خوبی دارد با کارگردانی و بازیگران خوب..‏
با این‌که الهام کردا سکوت پیشه کرده و دوستم صدای الهام را دوست دارد و با این وعده که الهام دارد این تئاتر، همراه‌مان شد و ناامید برگشت..‏

Monday, October 24, 2011

صدای اذان صبح میاد از دوردست!‏
هر شب با خودم عهد می‌کنم زودتر بخوابم و اگر زودتر نخوابیدم هم صبح زودتر بیدار شم محض ِ جریمه تا این عادت ِ صبح به خواب رفتن و ظهر بیدار شدن را ترک کنم..‏
نمی‌شه یا نشده هنوز..‏
روزها از ظهر شروع می‌شه و زمان کوتاه‌تر و فشرده‌تر..‏

Saturday, October 22, 2011

جمعه با تئاتر

قصه شروع می‌شود.. کات!‏
آقای نویسنده داستان را برای همسرش روایت می‌کند. زن اعتراض می‌کند، نظر می‌دهد، قصه را عوض می‌کند..‏
تا داستان ادامه پیدا می‌کند و دل می‌دهی به آدم‌های بازی و اتفاقی که جلوی چشمت رخ می‌دهد.. کات!‏
صدای آقای نویسنده و همسرش از پشت سر می‌آید..‏
آدم‌های روی صحنه دوباره جان می‌گیرند.. نور می‌رود و کات‏!‏
باز صدای نویسنده و همسرش که قصه را با صدایشان ادامه می‌دهند در سالن تاریک..‏
قصه‌ی زمستان 66 بیشتر از این‌که با تصویر در ذهن مخاطب ماندگار شود، صدای نویسنده‌ای را در ذهن باقی می‌گذارد که در روایت قصه‌اش هم تردید دارد. اما و اگرها و شایدهایی که انگار خود محمد یعقوبی هم اطمینانی بر قطعیت آن ندارد و  تأثیرگذاری نمایش را به حد یک کتاب صوتی می‌رساند.‏

متأسفانه آخرین شب اجرا بود و فرصتی برای دعوت کردن وجود ندارد. گاهی وقت‌ها بهتر ست به دیدن کارهای بی‌ادعایی رفت که وسط اسم‌ها و هیاهوی نام‌ها گم می‌شوند.‏
استفاده‌ی درست و عالی از یک لته برای دکور، بازی‌ها و متن و کارگردانی خوب در سالن بسیار کوچک کارگاه نمایش!‏

Saturday, October 15, 2011

روزها را گم کردم.. هر از چند گاهی می‌پرسم امروز چندمه؟
یا به واسطه‌ای تاریخ را به یاد میارم.. مثلن می‌دونم چهارشنبه 27 ام عروسی دخترعمه‌م هست. 28‌ام تولد شوکا
و تاریخ‌ها منو می‌ترسونه.. یادم میاره مهر هم داره تمام می‌شه و هیچ کاری نکردم.. حتا نمی‌تونم دلم را خوش کنم به این که خونه‌م را تحویل گرفتم و 2روز صرف تمیز کردنش شد..
هنوز نامرتب و بهم ریخته‌ست و باید وقت بذارم برم قفسه بخرم برای کتاب‌هام و کمد برای لباس‌ها.. و این کار را هم هنوز انجام ندادم! با این‌که خاله‌م یک روز در میون زنگ می‌زنه که کی میای؟ کی بریم؟
مهر داره تمام می‌شه و برعکس تصورم از هفته‌ی اول کارم را شروع نکردم.. چون تعطیل شد! توقیف شد..
احساس انگل اجتماع بودن دارم که هیچ کاری نمی‌کنه، منتظره بهش زنگ بزنن و خبر بدن.. بیست و اندی روز را صبح - شاید هم ظهر - بیدار شده و به شب رسونده بدون هیچ کار مفیدی.. بدون این‌که وقتی به عقب و به روزهایی که گذشته نگاه کنه یادش بیاد چه کار کرده؟

Wednesday, October 12, 2011

از جلوی در باید پام را بلند کنم تا روی کتابی فرود نیاد.. تاریکی می‌تونه باعث سقوط بشه وقتی نبینی پات را کجا می‌ذاری.. لباس‌هایی که این چند روز پوشیده شده و نشده یا جزء گزینه‌ها بوده روی مبل و زمین هنوز ولو هستند.. ‏
ظرف‌ها را می‌شورم و بعد از چند روز غذا می‌پزم. به خودم قول می‌دم اگه خونه جمع شد فردا مهمون دعوت می‌کنی و می‌گی این دو تا فسقلی با مامان‌هاشون بیان!‏ .. دلم تنگ شده براشون.
دستمال‌های پارچه‌ای که یک هفته ست خیس خوردن تو آب را بلاخره می‌شورم.. خوابم می‌گیره باز.. بخض عمده‌ای از دیروز و امروز به خواب گذشته.‏
همه‌ی خستگی را می‌ذارم به حساب مریضی و سرماخوردگی که طولانی شده و قرص‌های خواب‌آور..‏
خونه درهم و بهم ریخته باقی می‌مونه.. می‌گم فردا.. باشه برای فردا..‏

Tuesday, October 4, 2011

دلم از سنگ و دلت شیشه!‏