Tuesday, March 6, 2012

دیشب فکر کردم چرا نامه نمی‌نویسیم؟
چه‌قدر حرف مانده که نگه داشته‌م بیایی خانه‌ام و تا صبح تعریف کنیم و حرف بزنیم و وقت کم بیاوریم.. که هی قصد خواب کنیم و باز حرف یادمان بیاید..
هر روز از ۱۰صبح می‌آیم دفتر.. در حجم زیادی وقت آزاد که می‌دانم همه‌ی کارهایم می‌ماند برای دقیقه‌ی ۹۰ تا تکلیف یک چیزهایی مشخص شود و بدانم چه باید کرد؟
حالا وقت نهار ست و خبری از غذا نیست البته! نشسته‌م پشت میز قهوه‌ای بزرگ که ۳نفر دیگر هر کدام گوشه‌ای بند و بساطشان را پهن کرده‌اند.
منم از صبح "گتسبی بزرگ" می‌خوانم یا بهتر ست بگویم وسط سر و صداهای اطراف سعی می‌کنم بخوانم ال (از لحاظ) بالا بردن سرانه‌ی مطالعه‌ی مملکت.. انقدر که آدم فرهنگ دوست به فکری هستم!
صبح باد می‌وزید و آفتاب بود، بعد طوفان و کسی برف فوت می‌کرد این‌جا و آن‌جا.. حالا صدای باد می‌آید فقط و خورشیدی که پشت ابرها پنهان شده و سایه‌اش را گذاشته برای ما..
کمی تا حد زیادی هم با دستیارکارگردان و برادرش از غم و غصه‌ی ملت حرف زدیم که یادشان رفته خوشحالی و شاد بودن و فقط غم انتقال می‌دهند. من موافق شادی و آن‌ها در لزوم غم و بایدها و چرایی‌ها و چیزی جز غصه نمانده برایمان...
نتیجه‌ی آخرش هم این شد که پیشنهاد دادند یک NGO تأسیس شود و حمایت کنند از من تا شادی پخش کنیم بین آدم‌ها و یادشان نرود نباید ترسید از خوشحال بودن و قرار نیست بعد از خنده، سقف روی سر آوار شود.
هه! دوباره هوا روشن شد...

۱۳ اسفند ۹۰ خورشیدی

0 comments: