یک سالی نمیدانم چرا ولی چند روزی مدرسه را زودتر تعطیل کردم و باز یادم نمیآید چگونه ولی سر از خانهی مادربزرگ درآوردم و هیچ کس هم نبود مرا برگرداند به خانه!
خانواده تصمیم گرفتند با عمهام که در تهران زندگی میکرد بازگردم شمال. یک روز قبل از تحویل سال پسرعمهی کوچکتر که از من چندین سالی بزرگتر بود آمد خانهی مادربزرگ و مرا با ساک کوچکم تحویل گرفت. خبری از رفتن به خانه نبود. عمه بعد از سال تحویل قصد رفتن داشت. پسر بزرگتر و دخترش چند روزی زودتر رفته بودند. ۵فروردین مراسم عقد پسرعمهی بزرگتر بود.
شب تا پاسی از صبح چشمم به تلویزیون بود و کوهی از نوارهای ویاچاس پسرعمهی کوچکتر را گذاشته بودم در نزدیکی و یکی پس از دیگری شوت میشد در دستگاه پخش..
حوالی ۱۰صبح - اگر درست یادم مانده باشد - سال تحویل بود. پسرعمهی چاق و گردم از وقتی بیدار شده بود یادآوری میکرد به چه علت همراه برادر و خواهرش زودتر نرفته شمال و میخواسته سال تحویل خانه باشه حتمن در کنار پدر و مادرش..
شانزده ساله بودم و حالم خوش نبود از بودن در خانهی عمه.. دلم خانهی خودمان را میخواست. غم نشسته بود توی دلم و درگیر بودم با منی که نباید وقت سال تحویل غصه بود و وقت شادی ست و انرژیهای خوب..
ولی اشک مانده بود پشت پلکها..
تنها سال تحویل دور از خانه و خانوادهی ۶نفرهمان که البته چند سالی ست نمیداند ۵نفره شده یا ۷نفره!
1 comments:
سال نو مبارک . ما می خواستیم سال تحویل تو کوه باشیم . یه عالمه برف اومد و نشد .
سال خوبی داشته باشی .