اینروزها اشکم
ترجیح میدم چیزی ازم نپرسن، چیزی ازم نخوان، مجبور نباشم هیچ توضیحی بدم.
سؤال سادهی کلاس بیان نمیخوای بری؟ یا بدتر از اون "چرا" کلاست را نمیری؟ یا تمرین چهطور بود؟ میتونه اشکم را در بیاره. بغض گیر میکنه تو گلوم و سخت میشه برام توضیح دادن.
دلم هیچچیزی نمیخواد. دوست ندارم جواب بدم. هیچ سؤالی نباشه که مدام و مدام ازم توضیح بخوان..
از دیروز سمت چپ گردنم گرفته. موقع حرف زدن فکم کش میاد، سنگینی میکنه و سخت بالا و پایین میره.
این یعنی نابودی کامل تو این وقت کم. حالا خر بیار و باقالی بار کن میتونه باشه که من نتونم درست حرف بزنم. قبل از کارگردان خودم سکته میکنم قطعن!
این حجم حال بدی بدشانسی مطلق میتونه باشه در این بازهی زمانی که باید خوب باشم، خوب بازی کنم، خوب اجرا کنم..
از خیلی چیزها راضی نیستم و باعث استرس و ناراحتیم میشه..
یک سیر نوسانی را دارم میگذرونم با بالا و پایین رفتنهای بسیار.
0 comments: