Wednesday, June 20, 2012

..

فردا يك ماه ِ تمام مي شه كه اومديم خونه ی جديد.
با يه سري وسايل اوليه براي زندگي، لوازم شخصي، فيلم ها و كتاب ها راهي اين جا شديم و باقيمونده را بخشيديم اين ور، اون ور تا وسايل جديد و جمع
و جورتر ابتياع كنيم.
اما نشد.
برخلاف چيزي كه فكر مي كرديم حساب كتاب ها درست از آب در نيومد چون چيزهاي از سر بازكني همين جوري هم نمي خواستيم.
صادقانه ش اينه وقتي كه قرار بود پول ها وصول نشد و همه چيز دچار تأخير شد.
زندگي بدون يخچال انقدر كه فكر مي كنن سخت نيست. حداقل براي من سخت نبود جز امروز صبح كه دلم نون و پنير مي خواست به جاي بيسكوييت و چاي هر روزه براي صبحانه.
يا يه روزي هم هوس آشپزي داشتم اما بلد نبودم فقط براي يك وعده خريد كنم و غذا بپزم كه بازمانده ي چنداني نداشته باشه.
تلويزيون هم كه هميشه به نظرم وسيله ي تزئيني بوده و هست كه احساس نيازي بهش ندارم. فقط الان به علت فوتبال نبودش مشكل ساز شده كمي.
و پرده كه بقيه را بيشتر نگران مي كنه تا خودمون. نگراني را مي شه ديد تو نگاه كسي كه مي فهمه خونه مون از ديد غريبه ها پنهان نيست و آفتاب هميشه
توش پهنه!
آزار دهنده تر از خونه اي كه بعد از يك ماه هنوز مرتب نشده، برخورد دوستامونه.
آدمي كه به اسم ِ من دوست نزديك تون هستم يك ساعت مي شينه روبروم، تو خونه م نظريه ارائه مي ده و در حد گداي سر چهارراه برخورد مي كنه باهات و دل سوزي مي كنه و بي قراري مي كنه براي وضع خونه.
يا دوست ديگه اي كه مي گه مادربزرگ ش يخچال قديميش را مي خواد تعويض كنه.
يا فلان چيز را تازه انداختن دور كاش يادشون به ما بود..
اين روزها ترجيح مي دم با كمترين آدم ها معاشرت كنم یا با آدم هايي باشم كه از وسايل خونه م نمي پرسن و اظهار ناراحتي نمي كنن برام.

0 comments: