مچ خودم را گرفتم که وسط حال بد شدم قویترین آدم جهان، حالم فراموش شد و همهی وجودم را گذاشتهام برای بحران زندگی یک دوست. شدهام رفیق تماموقت او که دستش را بگیرم، بلندش کنم، بغلش کنم و تنها نماند.
یک دنیایی درونم است که این وقتها سر بر میآورد. دورهی همراهی و بلند کردن دوست و غریبه را طی میکند، خیالش که راحت شد تنها میتواند راه برود، دستهایش را ول میکند و میرود. میرود یک گوشه گموگور میشود.
مثلن از خانم آ سالها خبر نداشتم تا تلفن ناگهانی و جداییاش.. من بودم تا طلاق و مستقل شدن و شروع دوبارهی زندگیاش. دنیا اینجا که کارش تمام شد رفت دوباره در شلوغی و همهمهی زندگی خودش.
یا هزارتا آدم این شکلی، کلی مثال دیگر.
این روزها به این دنیا احتیاج دارم. دنیایی که از جایی سر برسد، دستم را بگیرد، بلندم کند. خاکها را از سر زانوام بتکاند. من گریه کنم، بنشینم کنج اتاق ولی دنیا بماند. حالش بهم نخورد از معاشرت با این آدم خستهی افسردهی حال بهمزن. دنیا بماند، دستم را بگیرد و بلندم کند تا دوباره بایستم..
این روزها چهقدر به دنیا احتیاج دارم که کمی همراهی کند و مجبور نباشم ماسک آدمهای خوشحال خوب را مدام حمل کنم. خود غمگینم باشم.
یک دنیایی درونم است که این وقتها سر بر میآورد. دورهی همراهی و بلند کردن دوست و غریبه را طی میکند، خیالش که راحت شد تنها میتواند راه برود، دستهایش را ول میکند و میرود. میرود یک گوشه گموگور میشود.
مثلن از خانم آ سالها خبر نداشتم تا تلفن ناگهانی و جداییاش.. من بودم تا طلاق و مستقل شدن و شروع دوبارهی زندگیاش. دنیا اینجا که کارش تمام شد رفت دوباره در شلوغی و همهمهی زندگی خودش.
یا هزارتا آدم این شکلی، کلی مثال دیگر.
این روزها به این دنیا احتیاج دارم. دنیایی که از جایی سر برسد، دستم را بگیرد، بلندم کند. خاکها را از سر زانوام بتکاند. من گریه کنم، بنشینم کنج اتاق ولی دنیا بماند. حالش بهم نخورد از معاشرت با این آدم خستهی افسردهی حال بهمزن. دنیا بماند، دستم را بگیرد و بلندم کند تا دوباره بایستم..
این روزها چهقدر به دنیا احتیاج دارم که کمی همراهی کند و مجبور نباشم ماسک آدمهای خوشحال خوب را مدام حمل کنم. خود غمگینم باشم.
0 comments: