Monday, May 19, 2014

خوندن کتاب آلیس مانرو تمام شد. اسم‌ش با عنوان «خوشبختی در راه است» من‌و یاد کتاب‌های روان‌شناسی و خودشناسی می‌نداخت. ولی بعد از خواندن داستانی به همین اسم فهمیدم چه نام پرکنایه ای‌ست. کتاب از ۹تا داستان کوتاه تشکیل شده٬ بیشتر با محوریت زنان.
کتاب را که بستم یادم به تابستون‌های دور بود. تابستون ۱۸ سالگی و چندتا تابستون بعدش که تو کانون پرورشی نقاشی و سفال‌گری درس می‌دادم. ۲ روز در هفته آناهیتا و شیما هم بودن. آناهیتا مربی ادبی که از رامسر و شیما مربی نقاشی که از رشت می‌اومد. بنابراین ظهرها خانه‌ی نزدیکی نبود که برن ناهار بخورن و برگردن. از ساعت ۱۲ تا ۳ بعدازظهر تایم خالی بین کلاس‌های صبح و بعدازظهر بود.
این دو روز من هم می‌موندم و در آشپرخونه‌ی کوچک کانون باهم ناهار می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. تو این فاصله بیشترین فرصت برای حرف زدن از هر دری بود تا قبل از این‌که پدرومادرهای کلافه از تعطیلات برای ساعتی نفس راحت کشیدن زودتر از ساعت ۳ بچه ها را جلوی در پیاده کنن و دیرتر بیان دنبال‌شون و مجبور باشیم بریم سراغ کلاس‌هامون.
از خودمون٬ از اتفاق‌های بامزه‌ی سر کلاس٬ از شاگردهای پردردسر و خوانده‌ها و شنیده‌ها گپ می‌زدیم. من و آناهیتا می‌تونستیم ساعت‌ها در مورد کتاب‌هایی که خوندیم باهم حرف بزنیم. من کوچک‌ترین مربی بودم و آناهیتا ۳۰ سالگی را رد کرده بود و حافظه‌ی بی‌نظیری داشت در به خاطر آوردن جملات و عبارات از کتاب‌هایی که خونده بود. باعث آشنایی من با خیلی نویسنده‌ها و یا کمک کردن به نوع دیگری دیدن و خواندن بود. شاید همون آدمی بود که باعث شد من خیلی راحت‌تر چیزهایی که می‌خونم را تحلیل کنم٬ حرف بزنم و حرف‌های تازه‌ای در کلمات کشف کنم.

پ.ن: فایل صوتی‌اش در این‌جا

0 comments: