Tuesday, April 11, 2017

نشستم به تماشای تنهایی.. زندگی در واقعیت عمیقن غم‌انگیزه. قرار نبود بعد از ۳۰ این‌جوری بگذره و زندگی‌هامون این شکلی باشه.
می‌خواستم شام بپزم و نخواستم تنها بخورم. جمع کردم و رفتم سراغ یکی از آدم‌های تنهای دیگه. گفت اگه تو رو نداشتم چه‌کار می‌کردم؟ شما ۲-۳نفر خانوده‌م شدین. من چای می‌خوردم و او کنیاک و اندوه وجودش سر ریز کرد تا روی مبل خواب‌ش برد. 
میز رو جمع کردم. چراغ‌ها را یک به یک خاموش کردم جز یکی. فکر کردم شاید بیدار شه و بترسه. آروم پتو کشیدم روش و در را بستم پشت سرم. از تنهایی رفتم به تنهایی. 

0 comments: