Friday, October 15, 2010

یکی گفت: بریم دریا
همه به هم نگاه کردند و گفتند: آره، بریم!
یکی می خوند: دریاااااااااااااا ! اولین عشق مرا بردی
نیم ساعت بعد باز یکی گفت: بریم دریا
همه سر جاهاشون یه تکونی خوردند و گفتند: بریم
کمی بعد یکی گفت: بریم دریا؟
همه سر تکون دادند و گفتند: بریم
یکی رفت خوابید.. یکی گفت: بریم دریا؟
بقیه بهم نگاه کردند و گفتند: بریم دریا
ساعت گذشت.. یکی هنوز می خوند: دریاااااااااااااا ! سی‌وسومین عشق مرا بردی و کم کم افقی می‌شد و خوابش برد.
یکی دیگه هم رفت خوابید.. گفتم: بریم دریا
بقیه گفتند: آره بریم
یکی گفت: بریم طلوع را ببینیم
یکی گفت: زوده الان
دوستمون از خواب پرید. سیگارش را روشن کرد و در حالی که هنوز می خوند: دریاااااااااااااا ! چهل و هشتمین عشق مرا بردی! خوابش برد.
ساعت 5صبح بلاخره رفتیم به سمت دریا که عشق‌های از دست رفته‌ی دوستمون را از دریا طلب کنیم و بعدش هم طلوع خورشید را ببینیم.
حرف زدن با دریا که فایده نداشت و کسی را پس نداد تا ببریم خونه تحویل دوستمون بدیم. آسمون کم کم روشن شد. ابرها تو آسمون بیشتر دیده شدن، آسمون ابری بود و ... خورشید نیامد!
برگشتیم خونه، از پنجره خورشید نارنجی را دیدیم که کم کم بالا می‌رفت..

1 comments:

حبیب said...

من هفته آخر تابستون واسه عکاسی از طلوع خورشید رفتم کنار دریا. دقیقا همون نقطه ای که میخواستم عکس بگیرم ابر بود تو آسمون و نشد او قرص خورشید رو داشته باشم... ولی همون نسیم صبح دریا روز ادم رو می سازه