یازده سالم بود. بچهی دوم خاله تازه بهدنیا آمده بود و رفته بودیم خانهشان. یک روز ظهر بود که فقط خودم را یادم هست، خاله و نوزاد تازه.
پسرک گریه میکرد و من بغلش نمیکردم. از بدن نرم نوزاد میترسیدم. فکر میکردم تکانش دهم ممکن ست وا برود و یا تکهای از بدنش دچار فرورفتگی شود. خاله به شدت درگیر بود و اصرارش برای اینکه من بچهش را نگه دارم تا ونگ نزند بینتیجه بود.
ایستاده بودم جلوی آشپزخانه که یک پله بالاتر از فضای هال بود. خاله نوزاد سپیدپوش را داد دست من و گفت: مسخرهبازی در نیار. باید نهار درست کنم، سر ظهره. بغلش کن تا ساکت بمونه.
درد بچه همین بود که کسی در آغوش بگیرتش. انگار میدانست مادرش وقت ندارد. تا از خودش جدایش میکرد گریه را سر میداد. دو دستم را دراز کردم و موجود سفید نرم آمد در آغوشم. همانطور با دستهای دراز شده که کودکی را خواباندهاند روش با احتیاط نشستم روی تک پلهی جلوی آشپزخانه. یادم نیست چهقدر طول کشید تا غذاپختن خاله تمام شود. نشسته بودم بیحرکت و خیره به نوزاد نرم که کمکم خوابش برد، مبادا خطی رویش بیفتد. تا خاله آمد و نوزادش را صحیح و سالم تحویل گرفت.
کمی از ترسم ریخت و دیدم میشود نوزاد را بغل کرد بدون اینکه بلایی سرش بیاید.
همان روزها بود که یکی از اقوام شوهرخاله آمده بود دیدار نوزاد تازه و از زن حاملهی فامیلشان تعریف کرد که سوسک دیده بود و از ترس بچهش سقط شده بود. من حتا نمیدانستم بچه از کجا میآید. عجیبتر اینکه تا وقتی خیلی علمی در کتب با آن روبرو نشدم برایم سؤال هم پیش نیامده بود. خیلی چیزها هیچوقت به نظرم عجیب نبود و کنجکاوی نداشتم نسبت بهشان. همانطور که خیلی ساده لکلکی میتوانست بچه را آورده باشد، میدانستم بچه یا با عمل جراحی خارج میشود یا طبیعی و زایمان طبیعی انقدر به نظرم طبیعی بود که یکبار هم سؤال نشد خب چهطور خودش طبیعی از شکم مادر میافتد بیرون؟
یعنی الان عجیب به نظر میآیم با این حجم موضوعاتی که هیچوقت حتا برایم سؤال پیش نیامده و حالا شده موجب سؤال که چرا هیچ پرسشی نداشتم؟
در هرحال آنروزها فهمیدم بچه موجودی ست که به راحتی میمیرد. به راحتی دیدن یک سوسک که هیچوقت بهنظرم ترسناک نبود ولی آدمهایی بودند که وحشت از موجود به این کوچکی میتوانست باعث مردن فرزندشان شود.
و این ترس از زن حامله ماند همیشه در وجودم. زن حامله موجودی بود که به زمین خوردنی میتوانست فرزندش را از دست بدهد، به کوچکترین ترسی ممکن بود شکم قلنبهاش فرو رود و کمباد شود. مثل بادکنکی که به نوک سوزنی یا هوای گرم و سردی میترکید. بسیار ساده و آسان.
فرقی نمیکرد توی خیابان یا مهمانی، زن حامله همیشه باعث نگرانیام میشد - در حال حاضر کمتر-. نگران حال او و فرزندش که به تلنگری میتوانستند از دست بروند.
0 comments: