از اول دبیرستان با همیم.. سال دوم پشت یه نیمکت می نشستیم. تابستون اکثر کلاسهامون را باهم می رفتیم و شریک لحظه لحظه ی زندگی هم بودیم..
روزهای تشویش و شادی و تجربه....
سوم دبیرستان باز کنار هم.. هر روز همدیگه را می دیدیم و باز ساعتها حرف داشتیم برای هم. انگار لحظه ها نباید تعریف نشده باقی می موند. ما شریک تمام لحظه ها بودیم..
حتی دفتر یادداشت های گاه و بیگاهش.. اون دفترهای جلد آبی و تجربه هایی که انگار همیشه باهم طی می کردیم. کافی بود یکی راهی را بره که انگار هر دو رفته بودیم.
پیش دانشگاهی مدرسه ی من عوض شد ولی اینکه فاصله ای نبود..
سال اول و دوم دانشگاه رفتنش.. من همیشه بودم و یکی دو روزه هم که می اومد من بودم و تک تک ثانیه ها برای دیدن و حرف زدن کم می اومد.
بعدتر گاهی من آمل بودم و اون لاهیجان.. من لاهیجان بودم و اون اردبیل!!
و حالا هر دو هستیم. به فاصله ی یک کوچه..
تمام این تابستونها روز تولدش بی دعوت، دعوت بودم! مثل امسال که برعکس سالهای قبل هیچ کس نبود جز من .. شیمن که خیلی وقت بود 18 مرداد ها نبود و پارسال یه استثنا بود بودنش! ولی خواهرا و خواهرزاده ها هم امسال نتونستن بیان و فقط من بودم و مهسا.
در آخرین تولد مجردیش! که حسابی هم مجردی بود..
کلی حرف زدیم، رقصیدیم، خندیدیم.. پیاده روی و خرید (قرار بود عروس خانوم خرید کنن که دست خالی برگشت و من خرید کردم!) و خوردن شام و پیاده روی تا خونه و تمام مدت حرف زدیم..
و نفهمیدیم کی ساعت از 10 گذشت و رسیدیم خونه.
Saturday, August 11, 2007
Posted by Donya at 8/11/2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
خوش به حالتون.خوشحالم که شاد بودید با هم.به عروس خانم هم از قول ما تبریک بگو.همیشه لبخند مهمانت باد
امیدوارم که دوستیتونفارغ از فاصله های مادی به قدمت عمر و استکام کوهباقی بمونه...تولدش هم مبارک
اینجا فقط خبر عروسی میدی؟؟؟
azin doostjoonhaye nayab...estefade kon aroos shavand door mishan gahi