Saturday, August 11, 2007

از اول دبیرستان با همیم.. سال دوم پشت یه نیمکت می نشستیم. تابستون اکثر کلاسهامون را باهم می رفتیم و شریک لحظه لحظه ی زندگی هم بودیم..
روزهای تشویش و شادی و تجربه....
سوم دبیرستان باز کنار هم.. هر روز همدیگه را می دیدیم و باز ساعتها حرف داشتیم برای هم. انگار لحظه ها نباید تعریف نشده باقی می موند. ما شریک تمام لحظه ها بودیم..
حتی دفتر یادداشت های گاه و بیگاهش.. اون دفترهای جلد آبی و تجربه هایی که انگار همیشه باهم طی می کردیم. کافی بود یکی راهی را بره که انگار هر دو رفته بودیم.
پیش دانشگاهی مدرسه ی من عوض شد ولی اینکه فاصله ای نبود..
سال اول و دوم دانشگاه رفتنش.. من همیشه بودم و یکی دو روزه هم که می اومد من بودم و تک تک ثانیه ها برای دیدن و حرف زدن کم می اومد.
بعدتر گاهی من آمل بودم و اون لاهیجان.. من لاهیجان بودم و اون اردبیل!!
و حالا هر دو هستیم. به فاصله ی یک کوچه..
تمام این تابستونها روز تولدش بی دعوت، دعوت بودم! مثل امسال که برعکس سالهای قبل هیچ کس نبود جز من .. شیمن که خیلی وقت بود 18 مرداد ها نبود و پارسال یه استثنا بود بودنش! ولی خواهرا و خواهرزاده ها هم امسال نتونستن بیان و فقط من بودم و مهسا.
در آخرین تولد مجردیش! که حسابی هم مجردی بود..
کلی حرف زدیم، رقصیدیم، خندیدیم.. پیاده روی و خرید (قرار بود عروس خانوم خرید کنن که دست خالی برگشت و من خرید کردم!) و خوردن شام و پیاده روی تا خونه و تمام مدت حرف زدیم..
و نفهمیدیم کی ساعت از 10 گذشت و رسیدیم خونه.

4 comments:

Anonymous said...

خوش به حالتون.خوشحالم که شاد بودید با هم.به عروس خانم هم از قول ما تبریک بگو.همیشه لبخند مهمانت باد

Anonymous said...

امیدوارم که دوستیتونفارغ از فاصله های مادی به قدمت عمر و استکام کوهباقی بمونه...تولدش هم مبارک

Anonymous said...

اینجا فقط خبر عروسی میدی؟؟؟

Anonymous said...

azin doostjoonhaye nayab...estefade kon aroos shavand door mishan gahi