Tuesday, March 17, 2009

می پرم بغلش و فشارم می دهد به خودش و می گوید قربونش برم من ! کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود عزیزم
محکم می بوسمش و می گویم من هم ! دلم یه ذره ی یه ذره شده بود..
دستم را می گیرد در دستش و نگاهم می کند. چشمانش برق شادی دارند با اینکه ته تهش خستگی ست انگار..
می پرم بالا و پایین می گویم خوبی؟ چه خبر؟ نی نی چطوره؟ بزرگ شده؟
دستش را روی شکمش می کشد و اطراف پالتو اش را می گیرد.. باورم نمی شود ! آخرین باری که دیده بودمش فقط یک برگه ی آزمایش خبر از وجودش می داد..
دستم را به آرامی می برم نزدیک و لمس می کنم شکم بر آمده اش را . انگار که بخواهم با لمسش باور کنم موجود دیگری هم در راه ست..

0 comments: