Friday, March 20, 2009

انگار آخرین دقایقی ست که فرصت داری.. همه چیز فشرده و تند می گذرد. می خواهی به همه چیز برسی و نمی رسی.. در عین حال از جایت کمترین تکان را می خوری و کمترین قدم را بر می داری..

خوابم می آید ولی حس خوابیدن نیست. لباس هایم را از کمد در آورده ام و ریخته ام روی کاناپه ولی هنوز توی هیچ ساکی چپانده نشده..

بعد فکر می کنی به ازای کل سال انگار حرف مانده و نگفته ای.. بعد از روزمره ها می گویی و باز آنها می ماند برای خودت تا سال بعد شاید و شاید هم فراموش می شود..