Sunday, March 15, 2009

آن آذرک

بین ایستادن و نشستن ست که می پرسد جای شماست؟ ببخشید. من الان می رم. حساب کتاب می کنم و می گویم ما 4 نفریم. اگه به نظر شما ایرادی نداشته باشه که ما مشکلی نداریم.
لبخند می زند و می گوید نه و آرام می نشیند. کتابش را باز می کند و بی سر و صدا مشغول خواندن می شود.
یکباره رومینا که روبرویش نشسته می پرسد کتاب فروغ ِ؟ سر تکان می دهد و با خوشحالی می پرسد شما فروغ رو می شناسی؟ چه خوب..
رومینا می گوید من فقط فیلمش رو دیدم. "خانه سیاه ست " خیلی وقته قراره کتابش رو هم بخرم و شعرهاش رو بخونم.
دختر که بعد می فهمیم اسمش آذرک ست، کتابش را می گیرد سمت رومینا و می گوید خب بیا !
هی می گوییم نه مرسی.. این کتاب مال شماست! بعدن من خودم با رومینا می رم و کتابش رو می خریم. شما بخون حالا. رومینا هم عجله ای نداره.. و رومینا هم می گوید نه! این کتاب شماست. من نمی تونم قبول کنم. بعدن با بچه ها می رم می خرم. می گوید نه ! من دو تا دیگه هم دارم. دوست دارم کتاب هدیه بدم. خصوصن به کسی که فروغ رو دوست داره. و همچنان اصرار می کند که رومینا کتاب را به عنوان هدیه قبول کند..

همانطور که بی سر و صدا یکباره سر از میز ما در آورد، چای اش را خورد.. کتابش را هدیه داد، خداحافظی کرد و رفت..

0 comments: