Monday, December 20, 2010

از وقتی پارکینگ را درست کرده‌اند دیگر گروه ما آخرین نقطه‌ی دانشگاه نیست و شده ورودی ماشین‌ها! و دیوار ِ محوطه‌ی جلوی گروه نمایش با پارکینگ مشترک ست.
هوا تاریک بود. از جلوی کارگاه می گذشتم، مجید صدایم کرد. دنبال تحقیق‌های ترم پیش بود که یکی از دخترها هرچه گشته پیدا نکرده و روانه‌اش کرده‌ بودند سمت من و مجید که ترم پیش کامل‌ترین تحقیق در مورد تعزیه را داشتیم. همراه مجید رفتم سمت گروه که دختر را نشان دهد و هماهنگ کنیم ماحصل تحقیق‌ و نت‌برداری از کتاب‌های مختلف را بهش برسانم تا نمره بگیرد. چند قدم مانده به گروه گفت: آسیه را می‌شناسی؟ بهش گفتم نوشته‌های دنیا را بگیر. خواهش کرد خودم ازت بگیرم. نمی‌دونم چرا خودش نیومد سراغت..
خندیدم! گفتم این منو می‌بینه چشم غره می‌ره و از کنارم رد می‌شه! و راهم را کج کردم به سمت پارکینگ. محمدرضا چند قدم جلوتر می‌رفت و مجید دوشادوش من، می‌گفت: خوب شد گفتی. من نمی‌دونستم چنین رفتاری باهات داره..
می‌خندیدم و گفتم: مهم نیست! فوقش ازش می‌پرسیدم چی شده که انقدر قیافه می‌گیره.. من فقط دو، سه جلسه سر کلاس دیدمش. نمی‌دونم چشه..
پژوی نقره‌ای رنگ از پارکینگ آمد بیرون و جلوی پایمان ترمز کرد و آقای سیاه پوش گفت: رعایت کنید!
مجید پرسید چی؟ گفت: موقع حرف زدن رعایت کنید.. مجید پرسید: منظورتون را نمی‌فهمم.. مرد دوباره گفت: گفتم رعایت کنید!
مجید گفت: یعنی چه کار کنیم؟ مرد پرسید: در مورد چی حرف می‌زدید؟ جواب دادیم: در مورد درسمون..
گفت: این‌جا جاش نیست. تو کلاس باید حرف می‌زدید.
چند قدم آن‌ور تر کارگاه‌ها بود. گفتم: خب این‌جا جلوی گروهه..
گفت: این‌جا نایستید. برید.. با بی میلی چند قدم رفتیم آن‌طرف‌تر و ایستادیم.. نگاه کردم به آسمان ابری و آرام گفتم: الان در مورد آسمون باید حرف بزنیم یا چی؟
مرد ترمز دستی ماشینش را کشید و گفت: کارت دانشجویی! گفتیم: نداریم..
گفت: مدیرگروهتون را بگو بیاد.. و شاکی‌تر از قبل بود. می دانستم مدیرگروه نیست. دویدم سمت گروه دنبال پدرخوانده‌.. سر کلاس بود. با عجله رفتم سمت کلاس‌های بالا، پله‌ها را چند تا یکی رفتم بالا دنبال استاد که بیاید حال ِ مردک را بگیرد که گیر داده بهمان!.. تند تند توضیح دادم که بیا پایین. محمدرضا زنگ زد گفت: نمی‌خواد استاد بیاد. رفت..
برگشتم پایین! بچه‌ها گفتند: چرا یه چشم نگفتید و نرفتید تو گروه؟ آدم با رئیس حراست کل‌کل می‌کنه؟ فردا صبح باید بری حراست.. مسئول کارگاه‌ها اسم‌ها را گفته بود.
صبح تا رسیدم. مسئول کارگاه گفت: برو پیش آقای رئیس حراست از صبح چند بار پرسیده این‌ها چرا هنوز نیامدن؟
منتظر شدم مجید آمد و رفتیم. قرار گذاشتیم حرف نزند و حاضر جوابی نکند و من حرف بزنم تا اوضاع بدتر نشود. از صبح مسئول آموزش و استاد و همه توصیه کردند بروید عذرخواهی کنید. خانم آموزش زنگ زد و به آقای حراستی گفت ما بچه های خوبش هستیم..
آقای حراستی نگاهم نمی‌کرد. روی حرف‌هایش مجید بود. مجید ساکت‌ و آرام و بی‌آزارترین هم‌کلاسی‌ام بود. کم می‌دیدمش. ولی می‌دانستم نقطه‌ی جوشش برسد شروع می‌کند جواب دادن و بعد هم لابد می‌رویم کمیته انضباطی!
چند بار گفتم: اجازه بدید من توضیح می‌دم.. یک ریز حرف می‌زد در مورد رفتارهای درست و نادرست! که قبل از تاسوعا 3 تا از دانشجوها را ساعت 1 نیمه‌شب گرفته‌اند درخانه و سه روز بازداشت بوده‌اند و از همین گفتگو‌ها شروع می‌شود و می‌رسد به این‌جا!! و خبر داده‌اند در پارکینگ خلاف صورت می‌گیرد و دخترها سیگار می‌کشند و ...
گفتم: من داشتم می‌رفتم ماشینم را بردارم و برم خونه، این آقا هم باید برمی‌گشت سر کلاسش برای همین عجله داشتیم و در مسیر داشتیم حرف می‌زدیم. از استاد فلانی هم می‌تونید بپرسید در جریان هستند – پدرخوانده گفته بود بگویید من مطلع هستم –
بلاخره آقای حراستی روی سختنش با من شد ولی با نگاه به در و دیوار! گفت من بیوگرافی شما را درآوردم و خبر دارم و شما که از دانشجوهای خوبمون هستید و تو جشنواره مقام آوردید باید فلان باشید و بیسار..
ده، پانزده‌ دقیقه‌ای ارشاد شدیم تا اجازه‌ی مرخصی بهمان داده شد.. مجید ساکت بود و نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم عصبانی باشم یا بخندم به تفکری که از راه‌رفتن و حرف‌زدن معمولی و عادی دو نفر می‌ترسید..

2 comments:

samira said...

ey baba.... in chiza ke motasefane bayad adat beshe baramoon... nemidoonam chera nemishe!

حبیب said...

یه جورایی بر میگرده به داستان سه چهار پست قبل . متاسفانه کسانی در راس کار هستن که ذهن و مغز محدود و کوچیکی دارن. بیشتر از اون چیزی که خودشون هستن رو نمیتونن فکر کنن. متاسفانه فکر هم میکنن ظرفیت همه آدمها به اندازه همون یک وجب ظرفیت خودشون هست