خواب دیدم...
ایستاده بودم منتظر تاکسی.. کسی ماهی میفروخت و رانندهها دورش جمع شده بودند.. چندبار خواستم سوار تاکسیهای نارنجی شوم، به سرعت پر میشد و جا نبود..
خانهمان هنوز در همان محلهی قدیمی پدری بود. 25دی بود و تولدی با تأخیر یک هفتهای. بابا سر صحبت را باز کرد و گفت: برایم ساعت خریده و توی داشبورد ماشین ست.
در دلم لبخند زدم که بلاخره آشتی کرد و در فکر این بودم الان بروم یا بعد؟ مامان با کیک دایرهای سبزرنگی که مثل ژله تکان میخورد و هیچ شمعی رویش نبود سر رسید.. چیدمان مبلها با همیشه فرق میکرد، در همهی 15-16 سالی که آنجا زندگی میکردیم هیچوقت این شکلی نبود..
صدای فریاد و همهمه از کوچه میآمد. همراه ِ مامان رفتم سراغ ِ پنجرهی اتاقشان که مشرف به کوچه و خیابان بود. همسایهی روبرویی روی بالکن خانهاش ایستاده بود.. خانهاش هنوز حیاط داشت و جایش را به آپارتمان تنگ و بدقواره نداده بود.
عدهای سیاهپوش مردی را در خیابان دوره کرده بودند.. دورش میگشتند و ناسزا میگفتند.. مرد با قد بلند و هیکل درشتش، گرد خودش میچرخید و انگار دنبال روزنی برای فرار میگشت!
مردی چاقوی بزرگی را بالا گرفت و فریاد کشید.. زن به سرعت راهش را از بین جمعیت باز کرد و چاقو را از دست مرد سیاهپوش گرفت و فریاد زد: بدش به من! من باید بکشمش! .. و به سوی مرد که ایستاده بود و دیگر تقلایی برای فرار نمیکرد حمله برد و چند بار با شدت چاقو را تا دسته فرو کرد و بیرون آورد..
مرد که حالا در میانهی کوچه بود، تکانی خورد و روی دستهای خونآلود زن افتاد..
هنوز ایستاده بودم پشت پنجره، فریاد زدم: قاتل!
زن سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.. بعد سرش را میان دستانش گرفت و به هق هق افتاد..
برگشتم به سمت هال.. با لکنت و بغض. یکی آن بیرون مرده بود..
0 comments: