Thursday, April 14, 2011

صدای زنگ که می‌آید نگاهم می‌چرخد در خانه.. لامپ‌های هال خاموش ست و روشنی اندکی اطراف را فرا گرفته.. یادم می‌آید که این ‌روزها از نور فراری‌ام. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته، پرهیز می‌کنم از هر معاشرتی و هر زنگی مثل اخطار ست برایم و از جا می‌پراندم.
یک‌وقت‌هایی هم سکوت می‌کنم و وانمود می‌کنم نیستم، نمی‌شنوم..
آن‌هم منی که از هر فرصتی برای مهمان دعوت کردن استفاده می‌کردم و روزهایم پر بود از معاشرت‌های دسته‌جمعی و سکوت برایم معنی نداشت..

0 comments: