زر زرو شدهام و بیحوصله.. کلاس دیروزم را نرفتم. ماندم خانه و سعی کردم کتاب بخوانم. خوابم برد.. امروز هم در خانه گذشت و فقط فیلم دیدم.
میگویم: خوب نیستم! نمیآیم سر تمرین.. با خنده میگوید: بیخود! باید بیایی!
بعد تند اشک میدود توی چشمم و گوله گوله سرازیر میشود! میگویم: گفتم که خوب نیستم. سرم درد میکند.. اما خودم هم میدانم درد ِ سرم اشک ندارد.
دستم را کنار میزند. میگوید: شوخی کردم! باور کن.. باور میکنم ولی باز اشکها سرریز شده روی گونه..
میگویم: خوب نیستم! نمیآیم سر تمرین.. با خنده میگوید: بیخود! باید بیایی!
بعد تند اشک میدود توی چشمم و گوله گوله سرازیر میشود! میگویم: گفتم که خوب نیستم. سرم درد میکند.. اما خودم هم میدانم درد ِ سرم اشک ندارد.
دستم را کنار میزند. میگوید: شوخی کردم! باور کن.. باور میکنم ولی باز اشکها سرریز شده روی گونه..
میپرسد: نزدیک ست؟ میگویم: یادم نیست! .. یادم هست. وقتش الان نیست و نبود. دلم میخواهد فکر کنم تقصیر طبیعت ست!
0 comments: