Friday, April 29, 2011

قطره‌های باران به سرعت روی شیشه می‌افتاد و پخش می‌شد..هنوز از پیاده شدن زن نگذشته بود که برگشت و در عقب تاکسی زردرنگ را باز کرد و نشست. با کسی آن سوی خط حرف می‌زدم.. گفتم: بارون نیست دیگه! تگرگ می‌باره! واقعن تگرگه ..
زن گفت: خیلی سرده، نتونستم بیرون بمونم!
- نمی‌دونم کی می‌رسیم با این هوا و جاده.. اولش که مه بود و بارون، حالا هم تگرگ! .. نگران نباش!
نگاهم به یخ‌هایی بود که روی برف پاک‌کن ِ خاموش جمع می‌شد و شیشه را می‌پوشاند..
- کلید را جا نذاری! برو.. خوش بگذره بهت. منم رسیدم خبر می‌دم. خدافظ
مردد بودم برای بیرون رفتن. روی صندلی‌ جابجا شدم و سرم را چرخاندم به سوی عقب.. لبخند تحویل دادم به زن و گفتم: خیلی سرد شده..
زن ِ میانسال هیکل تقریبن درشتی داشت، با صورت جدی، خشن و ابروهای نامرتب.. ژاکت سیاهی روی مانتوی سیاهش به تن کرده و روسری ساده‌ی سیاه رنگی موهای سیاهش را پوشانده بود.. توی ترمینال که دیدمش هیچ ساک و وسیله‌ای جز کیف دستی‌اش همراهش نبود.
زن سری به تأیید تکان داد و گفت: امروز ظهر خواهرم را دفن کردیم!
لبخند روی صورتم می‌ماسد. آرام می‌گویم: تسلیت می‌گم..
زن ادامه می‌دهد: داغ ِ جوون خیلی بده! خیلی بد.. بدبخت پدر و مادرم.. بی‌چاره پیرزن و پیرمرد! چطور می‌خوان تحمل کنن؟ خواهر ِ جوونم.. داغ ِ جوون خیلی بده..
به زبانم می‌آید: صبر.. می‌گویم: خدا صبرتون بده.
می‌گوید: سه روز دنبال این بودیم جسدش را تحویل بدن تا دفنش کنیم. نمی‌دادنش..
از ذهنم می‌گذرد کشته شده؟ می‌پرسم: تصادف کرده بود؟
می‌گوید: نه.. شب خوابید و صبح بیدار نشد! .. نگه داشته بودن علت مرگ را بفهمن.
زن بغض می‌کند و اشک توی چشم‌هایش می‌گردد.. سرم را می‌اندازم پایین و با گوشه‌ی کاپشنم بازی می‌کنم..
- خواهرم خیلی خوب بود ولی شوهرش اذیتش می‌کرد و خیلی درد کشید تو این زندگی.. مطمئنم یه راست رفته بهشت! دو تا دختر داره. 9 ساله و 12 ساله..
غمم می‌گیرد برای عاقبت بچه‌ها..
تلفنش زنگ می‌زند. می‌گوید: هنوز نرسیدم.. نماز وحشت خوندین براش؟ یادت نره! ... الهام اگه زنگ زد چیزی بهش نگینا! نمی‌دونه ... باشه! خداحافظ
رو به من می‌گوید: دخترم نمی‌دونه! هنوز بهش نگفتیم خاله‌ش فوت کرده..
سکوت می‌شود.. دو مسافر دیگر و راننده برمی‌گردند. ماشین حرکت می‌کند و نگاهم به سیاهی جاده ست.. باران با شدت می‌بارد، نوای غمگینی شنیده می‌شود و می‌خواند: دلی ناشاد دارم..
صدای هق هق زن از صندلی پشتی به گوش می‌رسد.. ماشین در دل سیاهی فرو می‌رود و نوای غمگین می‌خواند: پریشانم.. پریشانم.. پریشانم..

0 comments: