سرم درد میگیرد، چشمهایم دردناک میشود.. باز اشک جمع میشود وگریهام میگیرد..
Sunday, May 29, 2011
چرخه
سرم درد میگیرد، چشمهایم دردناک میشود.. باز اشک جمع میشود وگریهام میگیرد..
Posted by
Donya
at
5/29/2011
1 comments
Saturday, May 28, 2011
دارم فکر میکنم کولهام را جمع کنم و برم
همین الان
کجا میشه رفت؟
Posted by
Donya
at
5/28/2011
0
comments
Thursday, May 26, 2011
محتویات یخچال را بالا پایین کردم.. لیست خرید نوشتم و کسری ها خریداری شد. مرغ بود و نخودفرنگیهایی که چند روز پیش خریده بودم و بادمجانهایی که کباب کرده بودم..
سیبزمینیها در آب قل میخورد. مرغ و پیاز و ادویهجات در قابلمهای دیگر و نخودفرنگیهایی که آبپز میشدند. خواستم از زحمت و عجلهی فردا کم کنم..
شب خوابم نمیبرد. ساعت 4صبح مرغها را ریش کردم و سیبزمینی پوست کندم.. ظهر ِ پنجشنبه همه چیز محیا بود. سیبزمینیهای له شده و تخممرغی که آبپز میشد و خیارشورهایی که بسیار ریز خرد شد.. همه با سس مخلوط شدن و کمی برای نهار و بقیهی سالاد اولویه ریخته شد در ظرف و ماند برای شام..
بادمجان کبابی دیگر یخش باز شده بود. گوجهها رنده شد و سیرها کوبیده.. میرزاقاسمی که فقط مانده بود تخم مرغی گوشهاش شکسته شود.. آنهم ماند برای وقتی که مهمانها رسیدند تا وقت شام گرم و تازه باشد..
خانهی آشفتهام تمیز شد. کتابها و لباسها جمع شدند. ظرفها شسته شد.. پیراهن راحت و تابستانیام جایش را به شلوار و بلوز داد. موهایم را شانه کردم، عطر نشست روی تنم..
تنقلات خریدم و شکلاتها را ریختم توی ظرف.. آب ریختم توی کتری تا چای دم کنم..
ساعت از 8گذشت. برنجهای خیس خورده منتظر بودند. نمیخواستم تهدیگ نرم یا سوختهای داشته باشم. صبر کردم..
ساعت 9ونیم شب، برنجهای آبکش شده را میریختم توی قابلمه.. فکر کردم تا برنج دم بکشد، میرسند لابد!
موبایلم زنگ زد. گفت: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ .. گیرم که ناراحت هم میشدم. چه فرقی میکرد؟
بهانه آوردند و گفتند: ببخش! نمیآییم!
Posted by
Donya
at
5/26/2011
0
comments
Wednesday, May 25, 2011
Tuesday, May 24, 2011
نشستم اینجا با قرص نیمسوخته، منتظرم صدای ویزویز پشهای بلند شه تا قرص
را فروکنم تو حلقش!
چند شبه خواب را ازم گرفتن
Posted by
Donya
at
5/24/2011
0
comments
Monday, May 23, 2011
علایم افسردگی را سرچ کردم
بیشک همشون را دارا هستم!
قدم بعدی؟
خودم را از این وضعیت بکشم بیرون.
Posted by
Donya
at
5/23/2011
1 comments
Sunday, May 22, 2011
بیا باهم کور شیم
دستهای از آدمها هستند به محض اینکه عینک طبی روی چشمت میبینن اولین
توصیشون اینه: " عینک نزن! چشمات عادت میکنه!"
و بعد هم خودشون را مثال میزنن که چندین ساله دکتر عینک براشون تجویز
کرده اما استفاده نمیکنن! یا دور را اصلن نمیبینن و حدس میزنن نمره
چشمشون خیلی بالا رفته باشه اما هنوز معتقدن بهتره چشمهای ضعیفتری داشت
تا اینکه مبادا چشمشون به عینک عادت کنه!
بعد هم که میگی البته من مشکل دور و نزدیک ندارم. همه جارا به خوبی
میبینم. چشمام آستیگمات هست فقط! دردناک میشه و ترجیح میدم بجای تحمل
درد در مواقعی از عینک استفاده کنم..
جواب میدن: اتفاقن چشم منم آستیگمات هست! حالاعینکت را بردار.. عادت میکنی ها!
Posted by
Donya
at
5/22/2011
0
comments
Saturday, May 21, 2011
شنبه، ساعت 10 صبح
اولین امتحان ِ ترم آخر
ساعت 3:25 بامداد و نیمی از جزوه باقی مانده و نیمهی دیگر در خاطر نمانده
حالا فقط میشود زیر تمام برگهها نوشت: ترم آخر ست و در انتظار ِ پایان
Posted by
Donya
at
5/21/2011
0
comments
Thursday, May 19, 2011
دلم میخواست میتونستم بیشتر بنویسم و بلندتر حرف میزدم شاید کمی از
مشکلات بریزه بیرون و سبکتر شه
اما جیمیل به حالت بیسیک باز میشه و وقتی ایمیل میفرستم یک شکل بدفرم
و بدقیافهای پیدا میکنه با خطوط شکسته
کیبوردم هم خوب نیست و تایپ کردن باهاش سخته
بلاگر فیلتره و وبلاگ هم همینطور.. تنها راه اینه برای وبلاگ ایمیل بفرستم.
این روزها سختترین کار برام بیرون رفتن از خونه ست. بیشتر میخوابم و
بیشتر میافتم به جون خونه..
امروز تمام بعدازظهر تا شب صرف زدودن یخ از یخچال شد و تمیز کردنش..
همچنین سابیدن توالت و دستشویی و کاشیهای حمام و در آخر دوش گرفتن
کمی کتاب خوندن و به خواب رفتن.. وقتی اساماس دادی من خواب بودم و حالا
که بیدار شدم خیلی دیره برای جواب دادن.. و میترسم فردا یادم بره
اساماس بفرستم! همونطور که مامان یه هفته ست گفته یه بسته رسیده به
خونه و گذاشته تو اتاقم! و من یادم میره زنگ بزنم به دوستم و بگم مرسی
از هدیهات و هنوز نرفتم خونهی پدری تا بتونم بسته را باز کنم و
ببینمش..
اردیبهشت هم داره تمام میشه..
استاد راهنما فط تا آخر تیرماه هست و بعد میره فرنگ! یعنی عقب انداختن
پایاننامه را غیرممکن کرده..
من؟ فعلن نشستم وسط خونهی خالی
Posted by
Donya
at
5/19/2011
0
comments
Tuesday, May 17, 2011
از اینجا متنفرم!
از دانشگاه رفتن، کلاسها و دیدن آدمهایی که منو به دانشگاه و درس و
مدرسه ربط میدن انزجار دارم!
با اجبار و بغض میرم و با چشمهای پر از اشک برمیگردم..
بدم میاد از این روزها و لحظهها..
چندبار تا دفتر مدیرگروه رفتم تا پایاننامهام را بندازم عقب و کلن این
ترم را بیخیال شم.. یادم افتاد یه گروه به خاطر من داره تمرین میکنه و
وقت میذاره اما من هنوز هیچ کاری براشون نکردم..
دکور و لباس و نقشهها و پلان نوری و هیچی حاضر نیست..
دلم نمیخواد حتا از خونه برم بیرون..
کاش میشد یه مدت برم یه جای خیلی دور بدون تنفر و هراس از مدرسه..
Posted by
Donya
at
5/17/2011
0
comments
Monday, May 16, 2011
امشب مهمون داشتم! موقع ِ شام خوردن بشقاب از دستش افتاد و هزار تیکه شد..
بعد از شام، چای آوردم و موقع ِ حرف زدن دستش خورد و لیوان چای ریخت روی زمین..
یکی از دوستان اومد کمک کنه زیراندازی که روی موکت بود را جمع کنیم تا
قبل از اینکه رنگ ِ چای بگیره، بشوریمش..
تنگ ِ پر از تیلهها را بلند کرد و گذاشت یه گوشهی دیگه.. تنگ با اولین
برخورد به زمین، چند تکه شد!
Posted by
Donya
at
5/16/2011
0
comments
Saturday, May 7, 2011
Posted by
Donya
at
5/07/2011
2
comments
Sunday, May 1, 2011
Posted by
Donya
at
5/01/2011
0
comments
Posted by
Donya
at
5/01/2011
0
comments