دیروز حوالی ظهر گفتند: فردا شب میآییم پیشت! گفتم مثل بار پیش که خواب ماندی و ساعت 10 شب آمدی؟ گفت: نه! قول میدیم 8شب بیاییم حتمن!
محتویات یخچال را بالا پایین کردم.. لیست خرید نوشتم و کسری ها خریداری شد. مرغ بود و نخودفرنگیهایی که چند روز پیش خریده بودم و بادمجانهایی که کباب کرده بودم..
سیبزمینیها در آب قل میخورد. مرغ و پیاز و ادویهجات در قابلمهای دیگر و نخودفرنگیهایی که آبپز میشدند. خواستم از زحمت و عجلهی فردا کم کنم..
شب خوابم نمیبرد. ساعت 4صبح مرغها را ریش کردم و سیبزمینی پوست کندم.. ظهر ِ پنجشنبه همه چیز محیا بود. سیبزمینیهای له شده و تخممرغی که آبپز میشد و خیارشورهایی که بسیار ریز خرد شد.. همه با سس مخلوط شدن و کمی برای نهار و بقیهی سالاد اولویه ریخته شد در ظرف و ماند برای شام..
بادمجان کبابی دیگر یخش باز شده بود. گوجهها رنده شد و سیرها کوبیده.. میرزاقاسمی که فقط مانده بود تخم مرغی گوشهاش شکسته شود.. آنهم ماند برای وقتی که مهمانها رسیدند تا وقت شام گرم و تازه باشد..
خانهی آشفتهام تمیز شد. کتابها و لباسها جمع شدند. ظرفها شسته شد.. پیراهن راحت و تابستانیام جایش را به شلوار و بلوز داد. موهایم را شانه کردم، عطر نشست روی تنم..
تنقلات خریدم و شکلاتها را ریختم توی ظرف.. آب ریختم توی کتری تا چای دم کنم..
ساعت از 8گذشت. برنجهای خیس خورده منتظر بودند. نمیخواستم تهدیگ نرم یا سوختهای داشته باشم. صبر کردم..
ساعت 9ونیم شب، برنجهای آبکش شده را میریختم توی قابلمه.. فکر کردم تا برنج دم بکشد، میرسند لابد!
موبایلم زنگ زد. گفت: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ .. گیرم که ناراحت هم میشدم. چه فرقی میکرد؟
بهانه آوردند و گفتند: ببخش! نمیآییم!
محتویات یخچال را بالا پایین کردم.. لیست خرید نوشتم و کسری ها خریداری شد. مرغ بود و نخودفرنگیهایی که چند روز پیش خریده بودم و بادمجانهایی که کباب کرده بودم..
سیبزمینیها در آب قل میخورد. مرغ و پیاز و ادویهجات در قابلمهای دیگر و نخودفرنگیهایی که آبپز میشدند. خواستم از زحمت و عجلهی فردا کم کنم..
شب خوابم نمیبرد. ساعت 4صبح مرغها را ریش کردم و سیبزمینی پوست کندم.. ظهر ِ پنجشنبه همه چیز محیا بود. سیبزمینیهای له شده و تخممرغی که آبپز میشد و خیارشورهایی که بسیار ریز خرد شد.. همه با سس مخلوط شدن و کمی برای نهار و بقیهی سالاد اولویه ریخته شد در ظرف و ماند برای شام..
بادمجان کبابی دیگر یخش باز شده بود. گوجهها رنده شد و سیرها کوبیده.. میرزاقاسمی که فقط مانده بود تخم مرغی گوشهاش شکسته شود.. آنهم ماند برای وقتی که مهمانها رسیدند تا وقت شام گرم و تازه باشد..
خانهی آشفتهام تمیز شد. کتابها و لباسها جمع شدند. ظرفها شسته شد.. پیراهن راحت و تابستانیام جایش را به شلوار و بلوز داد. موهایم را شانه کردم، عطر نشست روی تنم..
تنقلات خریدم و شکلاتها را ریختم توی ظرف.. آب ریختم توی کتری تا چای دم کنم..
ساعت از 8گذشت. برنجهای خیس خورده منتظر بودند. نمیخواستم تهدیگ نرم یا سوختهای داشته باشم. صبر کردم..
ساعت 9ونیم شب، برنجهای آبکش شده را میریختم توی قابلمه.. فکر کردم تا برنج دم بکشد، میرسند لابد!
موبایلم زنگ زد. گفت: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ .. گیرم که ناراحت هم میشدم. چه فرقی میکرد؟
بهانه آوردند و گفتند: ببخش! نمیآییم!
0 comments: