Tuesday, September 13, 2011

تازه دیپلم گرفته بودم، خانه‌مان دیوار به دیوار خانه‌ی مادربزرگ بود. تابستان بود شاید که گفت بروم یک کلاس درست حسابی! مثلن خیاطی یاد بگیرم و لازم ست و ...‏
خندیده بودم و رفته بودم خانه. شاکی برای مادر تعریف کردم مادرشوهرش چه گفته! و من متنفرم از خیاطی!‏

ده سال گذشته.. تابستان 90.. من هنوز خیاطی دوست ندارم. دوخت و دوز نمی‌فهمم.‏ اما به اجبار کارهای عجیب و غریب تجربه می‌کنم!‏
پله‌ها را کمی پایین آمده‌م و فرار کردم از تاریکی پشت صحنه و رسیدم به تنها لامپی که انتهای پله‌ها را روشن می‌کرد. قد 4 انگشت گیپور لباسش پاره شده بود. 10دقیقه شاید وقت داشتم تا تعویض لباس بعدی، فکری به حالش کنم..‏
ریز و ظریف پارگی را وصل کردم لابلای گل‌های پارچه که نخ از وسط همان‌ها رد شود.. کمی بعد به سختی می‌شد رد پارگی را توی دامنش پیدا کرد..‏
راضی بودم!‏

2 comments:

عسل said...

:) اینجاست که می گن نیاز مهارت ایجاد می کنه
خونه خوبه؟

samira said...

man vaghean az khodam khejalat mikesham ke in modat bet zang nazadam ke hamo bebinim.... va vaghean motanaferam az inke begam cheghadr dargir boode am...
afarin baraye maharate jadid!
va tabrik baraye khoone... farda bet zang mizanam amare jadid begiram va adrese khooneye jadido :D