Monday, September 19, 2011

کسی برایم دعوت‌نامه نفرستاده بود. خودم انتخاب کردم. خودم جنگیدم بابت به کرسی نشاندن خواسته‌ام. خودم ماه‌ها ترس از نرسیدن را مهمان خودم کردم.. و در آخر خودم، خودم را آواره کردم تا برسم..‏‏
باز می‌پرسد.. مثل همه‌ی روزهای گذشته.. خونه‌ت چه شد؟ برای بار چندم می‌گویم: اول مهر تحویلم می‌دن!‏
می‌گوید: از اول تا آخر این کار بی‌خانمان بودی!
دیگری می‌گوید: مثل پرین
لبخند می‌زنم!‏
تازه اول سختی ست.. نباید وا داد! نباید ترسید. روزها و کارهای سخت‌تر مانده هنوز. خودم خواستم خانه‌ی پدری با همه‌ی راحتی‌اش را بگذارم و بگذرم و بیایم از زیر صفر زندگی کنم.‏
مشکلات بغض می‌شود توی گلویم و می‌ماند.. می‌ماند و جاخوش می‌کند.‌‏
گریه نمی‌کنم. اشک‌ها هم خسته شده‌اند و سرریز نمی‌شوند.

0 comments: