از میانهی شلوغی و آدمها و خندهها رفتم میان ِ تاریکی و درختهایی که از دو طرف محصورم کرده بودند..
روشنایی ِ چراغ ماشینها از دور میآمد و به خیابان باریک و تاریک جان میداد.. چراغی نبود تا در انتظار سبز شدنش بایستم.. نیمههای خطکشی ایستاده بودم و موتورسیکلت به سرعت میآمد. نور ِ شدید چراغش از رویم گذشت و رد شد.. انگار که نبودم و ندید منی که ایستادهام.
مثل روحی بودم که موتورسیکلت بیاعتنا از من گذشت! از نیمهی تنم رد شد و تکان خفیفی به وجودم داد.
خیابان بعدی شلوغتر بود.. بیمحابا با قدمهای محکم رفتم در دل خیابان تا در میدان دیگری وجود داشتن یا نداشتنم را بیازمایم!
اتوبوس از دور نزدیک میشد.. اصلن زمان مناسبی برای شوخی با یک اتوبوس که با سرعت به سمتت میآید نبود.. پا را پس کشیدم و برگشتم!
1 comments:
نمی دونم چی بگم...
تبریک برای کار غیر دانشجویی
می بوسمت