Thursday, September 15, 2011

از میانه‌ی شلوغی و آدم‌ها و خنده‌ها رفتم میان ِ تاریکی و درخت‌هایی که از دو طرف محصورم کرده بودند.. ‏
روشنایی ِ چراغ ماشین‌ها از دور می‌آمد و به خیابان باریک و تاریک جان می‌داد.. چراغی نبود تا در انتظار سبز شدنش بایستم.. نیمه‌های خط‌کشی ایستاده بودم و موتورسیکلت به سرعت می‌آمد. نور  ِ شدید چراغش از رویم گذشت و رد شد.. انگار که نبودم و ندید منی که ایستاده‌ام.‏
مثل روحی بودم که موتورسیکلت بی‌اعتنا از من گذشت! از نیمه‌ی تنم رد شد و تکان خفیفی به وجودم داد.‏
خیابان بعدی شلوغ‌تر بود.. بی‌محابا با قدم‌های محکم رفتم در دل خیابان تا در میدان دیگری وجود داشتن یا نداشتنم را بیازمایم!‏
اتوبوس از دور نزدیک می‌شد.. اصلن زمان مناسبی برای شوخی با یک اتوبوس که با سرعت به سمتت می‌آید نبود.. پا را پس کشیدم و برگشتم!‏

1 comments:

عسل said...

نمی دونم چی بگم...
تبریک برای کار غیر دانشجویی
می بوسمت