امروز خالهم رفت قرارداد خونه را بست.. من سر کار بودم.
از اول مهر میرم خونهای که قراره خونهی من باشه!
زندگی کولیوارم داره تمام میشه بلاخره..
باید خوشحال میشدم و خوشحال باشم.. منتظر همین لحظه بودم.
.
.
غم نشست روی دلم و اشک اومد!
Posted by Donya at 9/07/2011
0 comments: