بدعهدی زمانه زمانم نمیدهد..
Monday, April 29, 2013
میترسم پیر شم یا شاید همین فردا بمیرم بدون فرصت سفررفتن. دلم میخواست جهانگرد بودم. بدون هیچ پای ماندنی. رفتن..رفتن و رفتن..
Posted by
Donya
at
4/29/2013
0
comments
Sunday, April 21, 2013
از صبح که بیدار شدم سردرد خفیفی داشتم و سرم سنگینی میکرد. رفتم بیرون و تا برگردم خانه سردرد بیشتر شد. بعدازظهر کمی دراز کشیدم و پلکها بهاندازهای که بیوقفه کابوس ببینم سنگینی کرد. بیدار شدم. چای نوشیدم. سرم گیج بود.
درد شدت پیدا کرد. قرص جوشان ویتامین سی را انداختم توی لیوان آب و یک قرص بروفن در دستم.
باید شام درست میکردم. ظرفها نشسته مانده بود. در حین ظرف شستن و پیاز و مرغ خرد کردن سرم دیگر به انفجار رسیده بود. با هر بویی روانهی دستشویی بودم و عق پشت عق..
آشپزی با اعمال شاقه. استامینوفن کدئین پیدا کردم و بعد از چندساعت درد بیامان قرص دیگری خوردم. سرم بالاخره کمی آرام گرفت. انقدری که بتوانم غذا بخورم و حالت تهوع و حساسیت به بوها رفع شود.
کمی پیش نشستم روی مبل. قرص سفید بروفن روی پارچهی قرمز خودنمایی میکرد. من فقط یک قرص از بستهاش درآورده بودم و تمام ساعتهایی که درد کشیدم فکر میکردم این قرص را خوردهام ولی تصوری بیش نبود و افتاده بود روی مبل!
درد شدت پیدا کرد. قرص جوشان ویتامین سی را انداختم توی لیوان آب و یک قرص بروفن در دستم.
باید شام درست میکردم. ظرفها نشسته مانده بود. در حین ظرف شستن و پیاز و مرغ خرد کردن سرم دیگر به انفجار رسیده بود. با هر بویی روانهی دستشویی بودم و عق پشت عق..
آشپزی با اعمال شاقه. استامینوفن کدئین پیدا کردم و بعد از چندساعت درد بیامان قرص دیگری خوردم. سرم بالاخره کمی آرام گرفت. انقدری که بتوانم غذا بخورم و حالت تهوع و حساسیت به بوها رفع شود.
کمی پیش نشستم روی مبل. قرص سفید بروفن روی پارچهی قرمز خودنمایی میکرد. من فقط یک قرص از بستهاش درآورده بودم و تمام ساعتهایی که درد کشیدم فکر میکردم این قرص را خوردهام ولی تصوری بیش نبود و افتاده بود روی مبل!
Posted by
Donya
at
4/21/2013
0
comments
Wednesday, April 17, 2013
قراره رژیم بگیره. یا نه. قراره فستفود نخوریم دیگه. دغدغهی جدید نهار و شام چی بپزم و چی بخوریم است!
امروز میگم: شام سالاد بخوریم؟
میگه: به نظرت زنده میمونیم؟
Posted by
Donya
at
4/17/2013
0
comments
Tuesday, April 16, 2013
دیروز داشتم زنگ مسج را تغییر میدادم، رسید به یه شیپور جنگ مانندی گفت این خوبه. همینو بذار. منم حرف گوش کن.
صبح مسج رسید. از خواب پریدم و فکرکردم وایکینگها بهمون حمله کردن. دنبال پناهگاه میگشتم.
Posted by
Donya
at
4/16/2013
0
comments
Sunday, April 14, 2013
صدای یه دختربچه از تو راهپله مییاد که زده زیر آواز و میخونه: " داریم میریم.. داریم میرییییییییم"
Posted by
Donya
at
4/14/2013
0
comments
مشک آن است که خود ببوید نه آنکه بالای منبر برود
هفتهی گذشته با دونفر مختلف برای کار حرف زدم.
«قرار اول»
مرد جوانی بود و از موضع بالا با من و کل سینما برخورد کرد و گفت نسل جدید در سینما باید به سینمای جهانی نزدیکتر باشد و ال است و بل و چرا دست خالی رفتم و نمونهکارهایم کو؟ گفتم شما نگفتید و فکرکردم دیدهاید. و بابت این اشتباه سرزنش شدم. اسم کارگردان را تا حال نشنیده بودم. عوضش گروه پر از اسم آشنا بود.
اولین سؤال این بود که چه کارهام؟ در این مدت در چهار شغل مختلف رزومه داشتم و به قول این آقا این در سینمای ایران متعارف و در جهان نامتعارف ست و آدمها تخصصیتر هستند ولی بعد در خلال حرفها فهمیدم خودشان خیلی بیشتر از من شاخههای مختلف را تجربه کرده حتا خارج از سینما.
بعد از دوساعت صحبت آمدم بیرون و قرار شد من نمونه کارم را ایمیل بفرستم، ایشان فیلمنامه بفرستد و دو روز بعد همدیگر را ببینیم.
اولین سؤال این بود که چه کارهام؟ در این مدت در چهار شغل مختلف رزومه داشتم و به قول این آقا این در سینمای ایران متعارف و در جهان نامتعارف ست و آدمها تخصصیتر هستند ولی بعد در خلال حرفها فهمیدم خودشان خیلی بیشتر از من شاخههای مختلف را تجربه کرده حتا خارج از سینما.
بعد از دوساعت صحبت آمدم بیرون و قرار شد من نمونه کارم را ایمیل بفرستم، ایشان فیلمنامه بفرستد و دو روز بعد همدیگر را ببینیم.
ایشان به شدت آدم حرفهای بودند و من از نگاه متفاوت و حرفهای دلپذیر خوشم آمد حتا با وجود اینکه در چند مورد تحقیر شدم که به شیوهی فیلمفارسیسازان این سینما عادت کرده بودم و رابطهای با جهان مدرن نداشتم. شاید این کار میتوانست فرصت خوبی باشد برای من که خودم را ثابت کنم و متفاوتتر عمل کنم. در راه داشتم به ایده فکر میکردم و چهقدر کم بلدم و خیلی باید یاد بگیرم.
شب ایمیل فرستادم و دیدم بهتر است فیلمی که ساختهام را هم بفرستم. روز بعد زنگ زدم جواب نداد. روز بعدتر هم.. فیلمنامه ایمیل نشد و یک هفته هیچ خبری نبود تا دیروز خانومی زنگ زد که فردا با آقای فلانی جلسه دارید. امروز هم زنگ زد و کنسل کرد چون یادش افتاد هنوز فیلمنامهای فرستاده نشده.
«قرار دوم»
از آدمهای بسیار قدیمی این سینما ست و از نگاه آدم اولی از همان فیلمفارسی کاران. شنیده بودم بسیار جدی است ولی کار هیجانانگیزی در دست تولید دارد که حاضر بودم با هر قیمتی همکاری کنم. گفتم فلانی هستم و عذرخواهی کرد این چند روز به شدت گرفتار است. لطفن یکشنبه تماس بگیرم و لطف کنم وقتی میآیم چندتا نمونه کار هم برایش ببرم.
از آدمهای بسیار قدیمی این سینما ست و از نگاه آدم اولی از همان فیلمفارسی کاران. شنیده بودم بسیار جدی است ولی کار هیجانانگیزی در دست تولید دارد که حاضر بودم با هر قیمتی همکاری کنم. گفتم فلانی هستم و عذرخواهی کرد این چند روز به شدت گرفتار است. لطفن یکشنبه تماس بگیرم و لطف کنم وقتی میآیم چندتا نمونه کار هم برایش ببرم.
امروز زنگ زدم. با شرمندگی عذرخواهی کرد که اصلن حواسش نبوده امروز تعطیل ست و پرسید ممکن است فردا تماس بگیری تا همدیگر را ببینیم؟
مگر میشد بگویم نه؟ بسکه مؤدب و محترم بود.
مگر میشد بگویم نه؟ بسکه مؤدب و محترم بود.
Posted by
Donya
at
4/14/2013
0
comments
Saturday, April 13, 2013
زندگی در جریان
آخرین روزهای بهمنماه که دیدمش مثل همیشه بود. بدون هیچ تغییر ظاهری. سربهسرش میگذاشتن که لابد ما را گذاشتی سرکار. چندوقت دیگر میآیی و میگی همهش یک بازی بود و خواستم بخندم به شما.
دیشب دیدمش. لبخند روی لبش بود و دستش روی شکم گرد کوچک و قلنبه. شوخی نبود. راست راستی موجود زندهای توی شکمش رشد میکرد.
Posted by
Donya
at
4/13/2013
0
comments
Thursday, April 11, 2013
شبنم نوشته:
"این خیلی دردناک است که ببینی پشم یکی هستی.
در زندگی خیلیها پشمم بودهاند و به طبع در جایگاه خوبی نبودهاند نسبت به من. مثل پشم نگاهشان کردهام. و اصلن همینکه بدانی حس ضایعی را که نسبت به کسانی داشتهای کسی هم نسبت به تو دارد، ماجرا را دردناکتر میکند. به عنوان یک پشم، میدانم که این کَس هم مثلن در زندگیِ خودش پشم کسان دیگری بوده، هست و خواهد بود. همینطور کسی که پشم تو است خودش یکی دیگر را پشم کرده. چیز دردناکی که میخواهم بگویم و منظورم از این همه پشم پشم کردن و بههم زدن حال خودم و شما این است که این زنجیره پلکانی نیست. طبقه ندارد. ارتفاع ندارد. به ترتیب از پایین، از پشم کوچکِ بیچاره شروع نمیشود همینطور برود بالا تا پشم بزرگترِ ارجمندتر. حلقه است. دور میزند. سروتهش به طرز چندشآوری بههم میرسند. میخواهم بگویم آنکسی که آنکسی را که آنکسی را که شما پشمش هستید، پشم خودش کرده، بهراحتی میتواند پشمِ پشمِ پشمِ پشمِ شما باشد. و متأسفانه این خیلی خیلی ناگزیر است. فهمیدید؟! "
Posted by
Donya
at
4/11/2013
0
comments
یه جایی تو اتوبان همت نوشته: "بین خطوط حرکت کنید"
و هیچ خطی وجود نداره.
و هیچ خطی وجود نداره.
Posted by
Donya
at
4/11/2013
0
comments
Tuesday, April 9, 2013
همهی روزهایی که تنها از در میره بیرون، قبل از بیرون رفتن چند لحظه میایسته. نگاهش به روبروست اما داره فکر میکنه. مرور میکنه وسایلی که باید همراهش باشه. آروم دست میکشه به جیبش. کلید و کیف پول را لمس میکنه. آیپد را میزنه زیر بغلش. موبایل؟ آها.. اینجاست.
بعدش انگار در سکوت یه نقطه میذاره سرخط و تو میدونی میخواد حرف بزنه و با این شروع میشه: "خب. بچهجان..." یا بدون هیچ حرف پس و پیش: "بچهجان..."
بعدش انگار در سکوت یه نقطه میذاره سرخط و تو میدونی میخواد حرف بزنه و با این شروع میشه: "خب. بچهجان..." یا بدون هیچ حرف پس و پیش: "بچهجان..."
و میگه: بچهجان (نقطه. سکوت) کاری نداری؟
یا بچهجان (سکوت تا وقتی که من سرم را بلند کنم و نگاهش کنم) مواظبت کن از خودت.
Posted by
Donya
at
4/09/2013
0
comments
Monday, April 8, 2013
مثال کلاهقرمزی که راه میرفت، دستاش را تکون میداد و میخوند لالای لای لالای لای
همون!
امیدوارم یکی دیگه از نوستالژیهای کودکیم را با دست خودم ویران نکنم.
امیدوارم یکی دیگه از نوستالژیهای کودکیم را با دست خودم ویران نکنم.
یه حس آمیخته از هیجان و ترس.
دینگ دینگ دینگ.. لینگ لینگ لینگ
دینگ دینگ دینگ.. لینگ لینگ لینگ
Posted by
Donya
at
4/08/2013
0
comments
Tuesday, April 2, 2013
قیافهم شبیه کودک شر و شیطانی شده که همه جای بدنش را مدام زخم و زیلی میکند. از قبل ِ عید یک نقطهی خالمانند زیر چشم راست به یادگار مانده از سقوط به داخل جوی پر آب و برخورد با لبهی جدول. روی گونهی چپ زخم دیگری مانده از چند روز پیش که موشکهای باریک را کاشته بودیم توی باغچه. همهشان را روشن کردم و مستقیم سوت کشید و پرواز کرد جز آخری که آمد سمت خودم. گونهام را سوزاند و کنار گوش چپ منفجر شد. گوشم تا مدتی درست نمیشنید و گرفته بود.
روی زانوی چپ رد خون خشک شده و خراشیدگی از دیروز مانده که موقع رد شدن از کنار میز شیشهای با پایههای فلزی برخورد کردم.
روی زانوی چپ رد خون خشک شده و خراشیدگی از دیروز مانده که موقع رد شدن از کنار میز شیشهای با پایههای فلزی برخورد کردم.
دیشب وسط جادهی باریک و تاریک یک قدم مانده بود تا سرکشیدن ریق رحمت. اتوبوسی که از روبرو میآمد پیچید سمت من و فقط فرصت کردم فرمان را بچرخانم تا نزدیکی گارد ریل - که بعدش دره بود- و ایستادم. در کمال ناباوری میلیمتری از کنارم رد شد. یخ کردم. زنده ماندن در آن موقعیت باورنکردنی بود و خوش شانسی شاید.
Posted by
Donya
at
4/02/2013
0
comments
Subscribe to:
Posts (Atom)