Tuesday, April 2, 2013

قیافه‌م شبیه کودک شر و شیطانی شده که همه جای بدن‌ش را مدام زخم و زیلی می‌کند. از قبل ِ عید یک نقطه‌ی خال‌مانند زیر چشم راست به یادگار مانده از سقوط به داخل جوی پر آب و برخورد با لبه‌ی جدول. روی گونه‌ی چپ زخم دیگری مانده از چند روز پیش که موشک‌های باریک را کاشته بودیم توی باغچه. همه‌شان را روشن کردم و مستقیم سوت کشید و پرواز کرد جز آخری که آمد سمت خودم. گونه‌ام را سوزاند و کنار گوش چپ منفجر شد. گوش‌م تا مدتی درست نمی‌شنید و گرفته بود.‏
روی زانوی چپ رد خون خشک شده و خراشیدگی از دیروز مانده که موقع رد شدن از کنار میز شیشه‌ای با پایه‌های فلزی برخورد کردم.‏
دیشب وسط جاده‌ی باریک و تاریک یک قدم مانده بود تا سرکشیدن ریق رحمت. اتوبوسی که از روبرو می‌آمد پیچید سمت من و فقط فرصت کردم فرمان را بچرخان‌م تا نزدیکی گارد ریل - که بعدش دره بود- و ایستادم. در کمال ناباوری میلیمتری از کنارم رد شد.‏ یخ کردم. زنده ماندن در آن موقعیت باورنکردنی بود و خوش شانسی شاید.‏

0 comments: