Friday, May 1, 2009

می گوید چند نفر بودید مستقیم می رفتم دانشگاه. اول میرم میدون امام و بعد می رم دانشگاه
می گویم ایرادی ندارد..
ساعت 5 دقیقه مانده به 8 و مهم رسیدن به مقصد ست و حوصله ی ایستادن و منتظر بودن را ندارم. محمدرضا زنگ میزند: خواب موندی؟ می گویم در راهم. سهیل زنگ می زند دنیا کجایی؟ می گویم خواب نموندم.. معطل تاکسی شدم.
راننده می گوید چند نفر جمع شید با هم حرکت کنید که یه سره بشه رفت دانشگاه..
سکوت می کنم و نمی گویم ببخشید ساعت رفت و آمدم را با بچه های خوابگاه هماهنگ نمی کنم، تنها می روم و می آیم.
زنی سوار می شود و خیابان بعدی پیاده می شود
مرد باز از مسیر می گوید و نبود مسافر.. احساس می کنم اگر می توانست همینجا پیاده ام می کرد و تا آن سر شهر نمی رفت.
هیچ مسافر دیگری یافت نمی شود.. نزدیک دانشگاه می گوید "قدمتون خوب نبود. همیشه همینطور هستید؟"

0 comments: