Saturday, May 23, 2009

سین می گفت این اولین بار ست که گروهی می روم تئاتر.. همیشه تنها رفتم. حالا برای اولین بار خوشم آمده از تئاتری بودنم که راه می روم در تئاتر شهر و کلی آدم آشنا می بینم و سلام علیک می کنم..
می گویم حداقل امروز به خاطر اجرای آخر، انگار بچه های دانشگاه ما را اینجا خالی کرده اند. چپ و راست هر سمت نگاه می کنی می بینی شان..

مابین حرف زدنها و سلام علیک کردن ها، نگاهم به آقایی می افتد در صف بلیط. هی می آیم از این جماعت بپرسم این آقاهه برای شما هم آشناست یا من فقط حس می کنم می شناسمش؟ ولی بیخیال میشوم. مطمئنم تا حالا از نزدیک ندیدمش و عکسش را باید دیده باشم.. ولی یادم نمی آید.

یعد از کلی تلاش فکری و مغزی که از وقت اضافه بوده شاید.. یکباره یادم افتاد عکس این دوست قدیمی بلاگر را من در فیس بوک دیده ام و دقیقن همین شکلی بود! رفتم جلو و مرا می شناخت.. خیلی زودتر شناخته بود ولی نیامد زودتر خودش را معرفی کند تا من از اینهمه فکر کردن خلاص شوم حداقل!

هنوز دو، سه تا جمله نگفته ام و هیجان زده از این دیدار اتفاقی.. دوستان نوارشان روی "دنیا" گیر کرد که یالا زود باش باید بریم..