Saturday, May 23, 2009

قدم می زنیم و حرف می زنیم از هر دری.. باران هم مانع پیاده روی مان نمیشود
وقت نهار ست ظاهرن و به پاتوق زمان دانشجویی اش می رویم.. هنوز روی صندلی جا نگرفته ام، نگاه کسی را روی خودم حس می کنم..
همکلاسی دانشگاه سابق ست که دو سالی ست ندیدمش و هیچ خبری هم نداشتم ازش.. در کمترین زمان ممکن اطلاعات رد و بدل می کنیم از وضعیت فعلی و دوستان و آشنایان مشترک و یادی از ایام و روزهای گذشته و ...
فکر کن که چقدر زمان گذشته..