Monday, August 3, 2009

روزهای تلخ و پر غصه

این روزها به اندازه‌ی کافی تلخ و سخت می گذرد. پر از غم که مثل یک بغض کهنه نشسته در وجودمان.. حتا هوس نوشتنش هم به سرم نمی زند. همه‌ی‌ مان به اندازه‌ی کافی درد و غم درون سینه‌هامان رسوخ کرده که نیازی به گفتن و به زبان آوردنش نباشد.
این روزها مثل پرنده‌ای که بی نتیجه به در و دیوار قفس می‌زند، بال بال می‌زنم تا ذره‌ای از غم بقیه کم کنم و دوستانم انقدر غمگین و افسرده نباشند. که پر از بغض نباشیم.. که رها شویم از این روزهای غصه..
نمی‌شود انگار.. یا من نمی‌توانم. شاید انتظار زیادی دارم از خودم و نیستم آن آدم قوی که باید باشم. که نمی‌توانم غم‌های همه را پذیرا باشم، ازشان بگیرم و شادی نثارشان کنم.
این روزها رضایت بیشتری دارم که خانه نیستم و اینترنت خیلی‌ ساعتها در دسترس نیست، زنگ موبایلم هم به گوشم نمی‌رسد و در بی‌خبری و شلوغی و همهمه‌ی کلاس می گذرد لحظه‌ها..
این ساعتهایی که حتا فرصت فکر کردن ندارم. انقدر سرپا ایستاده ام که شب وقتی پاهایم بیرون از کفش می‌خواهد نفس بکشد، تازه درد می آید و یادآوردی می‌کند ساعتها ایستاده ام، مدام راه می رفته ام و از این سو به آن سو می پریدم.
حالا همه‌ی غصه‌ها را نگه میدارم و اینجا از همین لحظه‌هایی که فرصت فکر کردن به غیر بچه‌ها ندارم و مجال دیگری نیست، می نویسم. شاید لحظه‌ای ذهن دیگری را هم پرت کرد و با خودش برد وسط دنیای این بچه‌ها..

1 comments:

حسام said...

این روزها. این روزها... چه به سرمان آمده. چه به سرمان آورده اند