Thursday, August 13, 2009

صدایم که به سختی از گلو در می‌آمد. تصمیم گرفتم فرصت بدهم بهشان اگر تا حالا سفالهایشان شکسته، گِل بدهم تا همان را دوباره درست کنند.
از پیشنهادم استقبال کردند. یکی گفت لاک‌پشتش را گم کرده. آن یکی گفت گوش خرگوشش شکسته، یکی گفت چشم آدمش در آمده و ...
به همه‌شان گل دادم و گفتم اگر کم آمد بگویید تا دوباره گل بدهم. مدام هم خانم خانم نکنید. جلسه‌ی دوازدهم کلاس ست و درست کردن یکی از 11 تا حجمی که تا الان یاد گرفته‌اید نباید کار سختی باشد. گفتم همه‌تان مدرسه رفته‌اید. معلم بعد از هر درسی برای اینکه بفهمد شماها خوب یادگرفته‌اید یا نه؟ سؤال می‌پرسد. گفتن آره و تأیید کردند.
گفتم حالا هم فرصت دارید یکی از شکل‌هایی که درست کرده‌اید و خراب شده را درست کنید و هم من می‌فهمم چقدر یاد گرفته‌اید این مدت..

منم تقریبن کاری به کارشان نداشتم تا مستقل کار کنند. فقط گه گاه تذکر می‌دادم اینجایش ترک خورده یا آب اضافی به گل زدی یا اینجا را خوب وصل نکردی، خشک بشود جدا می‌شود و ...

انتهای کلاس حجم‌هایی که درست کرده بودند را می‌دادند در قفسه‌ها بگذارم تا خشک شود، دخترک یک تکه گل صاف اندازه‌ی کف دست گرفت جلویم که رویش جای انگشتهایش را گذاشته بود!
می پرسم این چیه؟
با خنده و خوشحالی می‌گوید: نون درست کردم!

1 comments:

Unknown said...

:))))
خیلی بامزه بود
سر و کله زدن با این بچه ها
واضحاً کار راحتی نیست