Wednesday, August 12, 2009

ممنوع الحرف می‌باشم
البته دیگر صدایی هم در نمی‌آمد از این گلو. امروز موقع برگشت از مطب دکتر که مامان زنگ زد، فهمیدم دیگر صدایی از این گلو در نمی‌آید! پشت تلفن نمی شنید چه می گویم
قرار بود بروم پیش دکتر محبوبم. همان متخصص اطفالی که از بدو تولد و در تمام این سالها پیشش می‌رفتم. روی در مطب یه یادداشت بود که تا آخر شهریور تعطیل ست. من ماندم و یک کوچه پر از تابلوی دکترهای مختلف که یا به دردم نمی‌خوردند یا نمی‌شناختمشان..
همینجوری سرم را انداختم پایین و رفتم. دکتر بعد از معاینه، موقع نسخه نوشتن و ورانداز کردن دفترچه‌ی بیمه،‌ دعوایم کرد چرا آمدی خودت را معرفی نکردی؟ که چقدر بد می‌شد اگر همینجوری می‌رفتی و من نمی‌فهمیدم دختر فلانی هستی و من و بابایت همین دو هفته پیش باهم عروسی دخترفلانی بودیم و از این حرفها. آخرش هم حق ویزیتش را نگرفت و باز تأکید کرد همان اول که آمدی باید خودت را معرفی می کردی..
دکتر یک آمپول تجویز کرد و چهار تا شیشه شربت. گفت تارهای صورتی ام شدیدن ملتهب شده ونباید اصلن حرف بزنم

حالا از وقتی آمده ام خانه، فقط کم مانده یک دفترچه و خودکار بدهند دستم. مدام می‌گویند حرف نزن، حرف نزن.. خواهره هم هی می‌خندد به این وضعیت مضحک! که اگر نگاهم نکنند نمی‌فهمند چه می‌گویم..
فکر کن چه روزگاری ست.. دنیا حرف نزند !

0 comments: