پاییز 88
آقای جیم میگوید: کتاب اصول کارگردانی فرانسیس هاچ را داری؟ میگویم آره و قراره میشود فردا برایش بیاورم.
آقای ط، همخانهای جناب جیم میگوید: داستان کوتاه داری؟ برای فلان کار میخواهم و اینگونه باشد و اینجوری و ..
میگویم: آخر هفته که دارم میرم خونه یادآوری کن تا برات بیارم.
هفتهی بعد کتابها را تحویلش میدهم و میگویم من الان به این کتابها نیازی ندارم..
میگوید: تا یک ماه دیگه برات میارم.
یک ماه میشود، دوماه، میشود سه ماه.. قبل از فرجهها به جیم و ط میگویم: من آخر هفته میرم خونه، لطفن تا اون موقع کتابهام را بیارید.
جیم کتابم را از کیفش در میآورد و میگوید یادته فلان روز بارون میبارید؟ کتابت تو کیفم بود، خیس شده.. من هفتهی دیگه میرم تهران. حتمن برات میخرم و میارم.
میگویم شاگردهای کلاس استاد خ دنبال این کتاب میگشتن، امتحان داشتن ولی فقط یکیشون تونست چندبرابر قیمت پیدا کنه. چاپش تمام شده!
میگوید: من پیداش میکنم.
یک ماه قبل سر کلاس استاد به جیم گفت روی فلشت این فایل را بریز و ببر خونه کار کن. جیم گفت همراهم نیست. فلشمموری بابا که دستم بود را دادم بهش و گفت تا هفتهی بعد برات میارم.
فرجهها تمام میشود. دو روز مانده به پایان امتحانات. زنگ میزنم به جیم و میپرسم کی خونه هستید که من بیام فلش را بگیرم؟
میگوید این چه حرفیه دنیا جان؟ وظیفهی منه برات بیارم.. خودم میارم.
می گویم پس کتابهایی که به ط دادهام را هم بیاور و تشکر میکنم.
روز تمام میشود. فردا میشود.. ولی هیچ خبری از جیم نمیشود. به ط اساماس میفرستم که من فردا میروم خانه. امروز کیهستید که بیایم کتابهایم را بگیرم؟ لطفن به جیم هم بگو فلش را بگذارد دم دست که بیایم بگیرم.
جواب میدهد جیم میگه فلش تهران جا مونده و قبلن بهت گفته!
بعد سوال برایم پیش میآید که دیروز آن چشمها و وظیفه و میآورم دم خانه محض چه بود؟ وقتی کتاب را که قرار بوده بخرد و نخریده و قصد پس دادن کتاب خودم را هم ندارد. فلش هم که میگوید تهران ست.. اساماس میدهم: دوستیتون برام خیلی مهمتر بود ولی الان احساس میکنم دارم پیچونده میشم و این ناراحتم میکنه.
زنگ میزند شاکی و ناراحت و که دنیا این چه حرفیست که میزنی؟
میگویم: من هر بار که به کسی میگویم کتابهایم را بیاورد خودم بیشتر شرمنده میشوم. شماها منو شرمندهی خودم کردید. من هر بار که بهتون یادآوری کردم کلی خجالت کشیدم. ولی شما هی امروز و فردا میکنید. یه چشم میگید که دهن من بسته شه انگار! اگه جناب ط از اول میگفت مثلن سه ماه وقت نیاز داره برای خوندن کتابها من هیچ وقت احوال کتابها را توی این سه ماه نمیگرفتم. تازه الانم خیلی بیشتر گذشته و ...
آقای ط اساماس میدهد: دنیا میشه اسم کتابهایی که دست من داری را بگی؟
نمیپرسم: یعنی نمیتونی تشخیص بدی کدوم کتاب مال تو هست یا نیست؟ یا یه نگاه بهشون ننداختی در راه خدا که اسمشون آشنا باشه برات؟
پیاده میروم تا سر کوچهشان. فقط ده دقیقه راه است. زنگ میزنم من رسیدم سر کوچه. ط میگوید تا 5دقیقهی دیگه میام!
میآید با کتابها. کتابها را میگیرم و میگویم: یکی نیست.
میگوید ولی فقط اسم همینها تو اساماس بود.
میگویم " بعد از آن شب" نیست
میگوید: وای! این اسم کتاب بود؟ من هی فکر کردم یعنی چی بعد از آن شب؟
Friday, January 22, 2010
اهمیت امانت ندادن - 2
Posted by
Donya
at
1/22/2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments: