Wednesday, January 13, 2010

سه شنبه‌ای از روزها

ساعت 6:50 صبح
گیجم. زنگ موبایل را قطع می‌کنم. چشمهایم را بیشتر از یک خط باریک باز نمی کنم و مچاله می‌شوم در خود..
7:04
صداهایی از آشپزخانه می‌آید. لابد سمانه بیدار شده. با چشم‌های نیمه باز خودم را می‌رسانم به هال و می‌نشینم جلوی شوفاژ. سردم ست.. هوا نیمه تاریک ست هنوز. شب در جریان ست و خواب پیچیده دور تنمان.. درونم پیکار ست ین خواب و بیداری ! دلش بیداری نمی‌خواهد و فرصتی هم برای خواب نیست.
کتری بر سر و سینه می‌زند. چای می‌ریزم و می‌روم تا آبی به سر و صورت بزنم. سمانه مانتو‌اش را می‌پوشد و من هنوز با تاپ و شلوارک در خانه تلو تلو می خورم و مست از خواب آلودگی..
7:18
کیک می‌خورم و هنوز درگیر سحرخیزی بدون کامراوایی‌مان هستیم. تلفن زنگ می‌زند. سحر منتظر ست.. سمانه می‌گوید: 6-7 دقیقه‌ی دیگر می‌آییم.
کیک گیر می‌کند توی گلویمان از عجله و چای که نیمه می‌ماند در لیوان..
7:35
ایستاده ایم منتظر تاکسی. سمانه آن‌سوتر بند کفش می‌بندد و سحر در تقلای بستن شال‌گردن کودکی که مادرش آن را در آغوش گرفته.
پیکان قرمز رنگی نگه می دارد. می‌گویم: " زود باشید! " سحر از زن رهگذر عذرخواهی می‌کند. سوار می‌شود و در را می‌بندد.
سمانه می‌گوید: به نظرت اگه سوال‌ها را تستی نده، چه کنیم؟ می گویم: به نظرت با این جزوه ی احمقانه چه باید می‌کردیم؟
بسته‌ی آدامس را از کیفم در می‌آورم و تعارف می کنم. کسی دلش نمی‌خواهد. یک‌دانه می‌اندازم دهنم. طعم مزخرفی دارد برای این صبح. هر طعمی برای هر لحظه‌ای و هر روزی مناسب نیست. این را باید یادم باشد..
7:45
ماشین تپ تپی می‌کند و کنار جاده متوقف می‌شود. نگاهی بینمان رد و بدل می‌شود که امتدادش به ساعت‌هایمان می‌رسد. راننده پیاده می‌شود و درگیر ست با ماشین.
خورشید روبرویمان ذره ذره، شعاع نورش را در آسمان پخش می‌کند..
8:10
روی صندلی‌هایمان نشسته‌ایم. استاد می‌آید، چرخی می‌زند و سی‌دی مشق‌ها را تحویل می‌گیرد.
پاسخنامه شکل دوار سرگیجه آوری دارد.
9:13
همه می‌‌آیند و می‌روند. خوابم می‌آید. باید جایی پیدا کنم برای نشستن و خواندن نمایشنامه. می‌دانم رفتن به خانه مساوی ست با خواب و دیگر یارای خواندن و تحلیل نیست. مجید سر می‌رسد و می‌پرسد: بافت را آوردی؟
آه از نهادم در می‌آید. می‌گویم: مگه من نگفتم بهم یادآوری کنید؟ برای کی می‌خوای؟
می‌گوید: فردا ظهر
می‌گویم: الان که زوده. یکی دو ساعت دیگه یادآوری کن به خواهرم زنگ بزنم ببینم می تونه پیداشون کنه و برام بفرسته؟
11:30
نشسته‌ام کافه‌ی کنار دانشگاه. روبرویم ساکت نشسته. در نبرد بین خواب و بیداری و بیهوشی، به انتهای "پهلوان اکبر می‌میرد" می‌رسم. تعجب می‌کند از خواندن یک ساعته نمایشنامه. ولی مغزم فتوا نمی‌دهد برای حرف زدن. می‌گویم: می‌رم خونه، می‌خوابم. بعد زنگ می‌زنم و تحلیل می کنم برات..
11:45
صدایم به دینا نمی‌رسد. بعد از چند بار تلاش ناموفق، گوشی‌ام خاموش می‌شود..
12:57
به دینا نشانی کارهای مبانی را می دهم که فلان کار بافت را پیدا کن و به بابا بگو به ماشین‌های خطی بدهد تا بیاورند. قرار می‌شود هر وقت پیدا کرد، خبر بدهد.
و سعی می‌کنم بخوابم.
1:23
سهیل زنگ زده از پیش‌فروش اینترنتی بلیط‌ها می‌پرسد. بی‌خبرم. می‌گویم بعدن چک می کنم و دوباره می‌خوابم.
با محمدرضا و شراره سر کلاس استاد ق – که هیچ وقت کلاسی باهاش نداشته‌ام و نخواهم داشت - نشسته‌ایم. تعدادمان خیلی کم ست. انگار بالشتم را هم برده‌ام که با اخم‌های استاد، خودم را جمع می‌کنم و نهیب می‌زنم الان وقت خواب نیست. کاغذی دستم ست که سعی می‌کنم از خلال صحبت‌های استاد نت برداری کنم..
استرس دارم. ساعت 5 شده و هنوز سر کلاس هستیم. فیلمی در حال پخش شدن ست و تند تند می‌نویسم. حواسم به ساعت هست و به دینا اس‌ام‌اس می‌فرستم برای هماهنگی و پرس‌و‌جو می‌کنم که این ماشین کی می‌رسد و دیر نرسم.
استاد ق تشر می‌زند بابت اس‌ام‌اس بازی‌ام. کاغذ بزرگی که چند تا خورده وسطش را باز می‌کنم. از نوشته‌های من سیاه شده. سعی می کنم ثابت کنم تمام هوش و حواسم اینجا بوده و همه‌ی نکات مهم را یادداشت کرده‌ام. وسط کاغذها طرح‌هایم هم هست و سعی می‌کنم نقاشی‌ها را پنهان کنم.. حالم هیچ خوش نیست. از استاد ق و عصبانیتش به شدت می‌ترسم و تلاش می‌کنم خودم را تبرئه کنم.
2:16
دینا زنگ می‌زند که کارها را پیدا کرده و هر وقت بابا تحویل ماشین‌های خطی داد، خبرم می‌کند.
می‌گویم باشد و دوباره پلک‌هایم می‌افتد روی هم.
پرستو یک گوشه نشسته و شام می‌خورد انگار. نان و کتلت تعارفمان می‌کند. یادم می‌افتد کمرم درد می‌کرد. درست یک نقطه کنار ستون فقراتم. محمدرضا باز می‌گوید: دکتر که می‌دونی برای چیه؟ فقط برای صادر کردن جواز فوت!
دست می‌زنم به ستون فقراتم و با انگشتانم پوست تنم را می‌کاوم. انگشتم به یک برجستگی می‌رسد. انگار که کمرم را از روبرو ببنم. برجستگی بیضی شکل، متورم و کبود روی کمرم را می‌بینم. وحشت می‌کنم..
3:09
چشم‌هایم را باز می‌کنم. اسم محمد را می‌بینم. زنگش را قطع می‌کنم و چشم‌ها را می‌بندم.
هوا تاریک ست یا خواب من رنگ ندارد.. در خیابان قدم می‌زنم، رو به مقصدی که یادم نمانده.. عجله دارم..
3:31
دینا باز زنگ زده. در دلم به مجید و روزبه و فراموشی خودم فحش می‌دم. چرا وقتی خانه بودم یادآوری نکردن؟ اصلن چرا مشق‌هایشان را ننوشتن؟ چرا من کارهایم را یادداشت نمی‌کنم؟
دینا می‌گوید بابا بسته را تحویل داده و قرار شده هر وقت ماشین حرکت کرد بهش زنگ بزنن و خبر بدن. شماره ی ایرانسلت را هم داده به راننده که باهات تماس بگیره.
3:45
دوباره تماس می‌گیرد. می‌گوید: ماشین حرکت کرده.. خودش زنگ می‌زنه بهت تا بری بسته را تحویل بگیری.

با موهای باز و آشفته قید خواب را می‌زنم و از اتاقم بیرون می‌آیم. سمانه بیدار شده. می‌گویم: با این چند ساعت خواب به اندازه‌ی کافی تنبیه شدم..

0 comments: