پاییز 87
استاد کتابی از مارکز را همراهش آورده.. داستان " زنی که هر روز رأس ساعت 6صبح میآمد" را سر کلاس میخوانیم و تمرین جدیدی میدهد که با توجه به این نمایشنامه بنویسیم. تا قبل از جلسهی بعد کتاب را تهیه میکنم. داستان را میخوانم و همراهم میبرم سر کلاس.
آقای نون درخواست میکند کتاب را برای یک هفته امانت دهم تا سر فرصت داستان را بخواند و میگوید هفتهی آینده کتاب را میآورد.
هفتهی بعد و هفتههای بعدتر میآید.. و ترم تمام میشود و ترم بعدتر و تابستان میگذرد ولی از کتاب خبری نمیشود. مجموعه داستانی که خودم فقط یکی از داستانهایش را خوانده بودم.
زمستان 87
کیفم را باز می کنم دفترم را در بیاورم.. آقای سین چشمش میافتد به کتابهای درون کولهام.. درخواست می کند کتابها را ببیند. تازه از راه رسیدهام و یکراست آمدهام دانشگاه با کتابهایی که از خانه آوردهام همراهم. نگاهی به کتابها میاندازد و " از آغاز تا پایان، از پایان تا آغاز نمایشنامه" را برمیدارد و میگوید من این را میبرم بخونم!
میگویم اینو تازه خریدم و هنوز نخوندمش. لطفن زود بیارش. استاد عین گفته حتمن بخوانید. کتابش را به سختی دوستم برام پیدا کرده.
میگوید خیالت راحت.. زود میارم..
بعد از تعطیلات عید یادآوری میکنم کتاب را بیاورد. میگوید: حالا بعدن میارم!
میگویم: ترم از نیمه گذشته و من هنوز این کتاب را نخواندهام.
میگوید: زهرا پارسال یه کتابی به من داد، یه بار اومد با یه لحن امری گفت کتابم را بیار! منم بهم برخورد.. دیگه کتابش را نیاوردم. حالا میتونی بری از خودش هم بپرسی. خلاصه به من کلید نکن و گیر نده.. دلم نمیخواد مجبور شم کتابت را پس نیارم! کاری نکن اینجوری شه..
میگویم سین جان تا جایی که یادمه کتابم چند ماهه دستته و من الان بهت یادآوری کردم ولی یه کتاب ارزش بحث و جدل را نداره. خواستی بیار، نیاوردی هم مهم نیست. فقط رفتارت باعث میشه من دیگه بهت کتابی امانت ندم.
ترم تمام میشود.. تابستان میگذرد. آبان 88 بلاخره کتاب را آورد با کلی منت و انگار که لطف کرده باشد..
Friday, January 22, 2010
اهمیت امانت ندادن - 1
Posted by
Donya
at
1/22/2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
خدا میدونه چنتا از کتابام دسته این و اون مونده که جتی یادم نمیاد
تجربه بهم یاد داده کتابو امانت ندم مخصوصن به پسرا و اگه امانت دادم قیدشو بزنم