پرسید: اجازه هست اینجا بنشینم؟
لبخند زدم و گفتم: بله. حتمن
زن همراه پسر کوچکش روبرویم نشست.. نوک دماغش را انگار برش ِ عمیقی داده بودند و خط عمیق دیگری بین دو ابرویش بود. قیافهی مهربان و دوست داشتنی داشت. نگاهمان که گره میخورد بهم، لبخند تحویل هم میدادیم. پسر بهانهی ساندویچ میگرفت و زن سعی میکرد قانعش کند اینجا ساندویج ندارد و فقط می تواند کباب سفارش دهد. پسر گفت: نه! بریم از خودشون بپرسیم..
زن، دست ِ پسرک را گرفت و رفتند. یکی از رستورانهای بین راهی جاده چالوس کنار رودخانه بود.. باد خنکی میوزید و زنبورها دور لیوان چای و نبات تجمع کرده بودند..
زن دوباره از راه رسید. گفت: پسرش کم غذا میخورد و خوبه رضایت داد به کباب.. پسرک با نوشابهاش بازی میکرد و در انتظار غذا بود..
سرم را بلند کردم و این بار که نگاهمان گره خورد، زن پرسید: ازدواج کردی؟
گفتم: نه .. گفت: خوبه.. البته ازدواج ِ خوب، خوبه و ازدواج ِ بد، بد .. خسته بودم و حرفم نمیآمد. سری به علامت تأیید تکان دادم..
گفت: شوهر منم خیلی خوب بود..
لبخند زدم
گفت: یک ماه و نیم پیش فوت کرد. تصادف کردیم. این خطهای روی صورتم را میبینی؟ .. داشتیم میرفتیم عروسی. 3 نفر تو ماشین ما مردن. شوهرم، جاریام و دخترش..
گفتم: متاسفم..
سکوت شد. زن نگاهش به پسرک بود. انگار که با صدای بلند با خودش حرف بزند: این بچه هم کلی اذیت شد. خیلی به باباش وابسته بود. اصلن وقتی اون بود منو نمیخواست، همیشه پیش باباش بود. 5سالشه، تو سنی هست که متوجه شه باباش دیگه برنمیگرده و نیست.. میگم خدا را شکر بچهم موند برام. اگه من میموندم و پسرم نبود.. دیگه برای چی زنده میموندم؟ الان فقط دلم را خوش میکنم که پسرم بابا و مامانش را با هم از دست نداده و یکی هست بزرگش کنه.
پسر لبخند ِ بیجان ِ بیدندانی تحویل مادرش میدهد.. زن گفت: همهی دندونهاش شکسته. فقط ریشهش مونده تو لثهاش
زن روبرویم نشسته بود و 3ساعتی از اولین باری که در ترمینال همدیگر را دیدیم میگذشت. سوار ماشین شدیم و دیگر نه حرفی بود و نه نگاهی. من جلو نشسته بودم و حتا نگاهمان باهم برخورد نداشت. حالا این زنی که در تصورم مادری با بچهاش بود که به سفر میرود و شاید به شهرش یا به هر دلیل دیگری مسافر این جاده ست، قصهی تلخی را بر دوش میکشید..
نمیدانستم برای التیام یا همراهی و همدردی و هر حرف ِ همراه کنندهی دیگری چه میشود گفت. سرم را برگرداندم سمت آسمان. دیگر از آفتاب خبری نبود و ابرها جلوی نور را گرفته بودند. گفتم: یکباره ابری شد چقدر.. بعد به حرف ِ ابلهانهی خودم فکر کردم. گفتن از آب و هوا و ابرها.. دم دستی ترین حرف برای فرار شاید.. خوشبختانه غذایی که سفارش داده بود حاضر شد و وقفهای تا چیدن میز و آوردن غذا به وجود آمد. پسرک از زنبورها عاصی شده بود و میترسید.. زن سعی می کرد آرامش کند و لقمههای کوچک برای دهان ِ بیدندان پسر درست کند..
گفت: قرار بود بریم عروسی مثلن.. لبخند تلخی گوشهی لبش نشسته بود. هنوز باورم نمیشه. فکر میکنم سر کاره مثل همیشه. خیلی کار میکرد و اغلب دور بودیم از هم. بهش میگفتم انقدر خودتو خسته نکن. آخرش که چی؟
شوهرم 33 سالش بود. دیگه تصمیم گرفته بود از حجم کارش کم کنه و بیشتر باهم باشیم.. 13-14 سال از ازدواجم میگذره
فکر میکنی چند سالگی ازدواج کردم؟
میگویم: حتمن خیلی زود.. از ذهنم 17-18 سالگی میگذرد. به قیافهی زن بیشتر از 30 سال نمیآید.
میخندد و میگوید: 13 سالم بود
میگویم: پس همسن هستیم
میپرسد: 26 سالته؟
جواب مثبت میدهم.. میگوید: البته به ظاهرمون که نمی خوره همسن باشیم. بلاخره آدم که ازدواج میکنه و بعد هم بچهدار میشه انگار جا افتادهتر میشه قیافهش و شکستهتر..
یه وقتهایی به خودم میگفتم کاش ازدواج نکرده بودم. دخترهای دیگه را میدیدم که مجرد هستن هنوز.. ولی خب شوهرم خیلی مرد خوبی بود. برای همین پشیمون نیستم
زن از زندگیاش میگوید و لقمههای کوچک در دهان کودکش میگذارد. چیز زیادی از من نمیپرسد و اسمی از هم نپرسیدیم. فقط اتفاقی مسافر یک جاده ایم.
راننده سر میرسد و آهنگ ِ رفتن سر میگیرد. دوباره روی صندلیهای پژوی زرد رنگ جا میگیریم و جاده روبرویمان. کمی قبل از شهسوار، پیاده میشود. سر برمیگردانم و خداحافظی میکنم با زن و پسرش..
لبخند زدم و گفتم: بله. حتمن
زن همراه پسر کوچکش روبرویم نشست.. نوک دماغش را انگار برش ِ عمیقی داده بودند و خط عمیق دیگری بین دو ابرویش بود. قیافهی مهربان و دوست داشتنی داشت. نگاهمان که گره میخورد بهم، لبخند تحویل هم میدادیم. پسر بهانهی ساندویچ میگرفت و زن سعی میکرد قانعش کند اینجا ساندویج ندارد و فقط می تواند کباب سفارش دهد. پسر گفت: نه! بریم از خودشون بپرسیم..
زن، دست ِ پسرک را گرفت و رفتند. یکی از رستورانهای بین راهی جاده چالوس کنار رودخانه بود.. باد خنکی میوزید و زنبورها دور لیوان چای و نبات تجمع کرده بودند..
زن دوباره از راه رسید. گفت: پسرش کم غذا میخورد و خوبه رضایت داد به کباب.. پسرک با نوشابهاش بازی میکرد و در انتظار غذا بود..
سرم را بلند کردم و این بار که نگاهمان گره خورد، زن پرسید: ازدواج کردی؟
گفتم: نه .. گفت: خوبه.. البته ازدواج ِ خوب، خوبه و ازدواج ِ بد، بد .. خسته بودم و حرفم نمیآمد. سری به علامت تأیید تکان دادم..
گفت: شوهر منم خیلی خوب بود..
لبخند زدم
گفت: یک ماه و نیم پیش فوت کرد. تصادف کردیم. این خطهای روی صورتم را میبینی؟ .. داشتیم میرفتیم عروسی. 3 نفر تو ماشین ما مردن. شوهرم، جاریام و دخترش..
گفتم: متاسفم..
سکوت شد. زن نگاهش به پسرک بود. انگار که با صدای بلند با خودش حرف بزند: این بچه هم کلی اذیت شد. خیلی به باباش وابسته بود. اصلن وقتی اون بود منو نمیخواست، همیشه پیش باباش بود. 5سالشه، تو سنی هست که متوجه شه باباش دیگه برنمیگرده و نیست.. میگم خدا را شکر بچهم موند برام. اگه من میموندم و پسرم نبود.. دیگه برای چی زنده میموندم؟ الان فقط دلم را خوش میکنم که پسرم بابا و مامانش را با هم از دست نداده و یکی هست بزرگش کنه.
پسر لبخند ِ بیجان ِ بیدندانی تحویل مادرش میدهد.. زن گفت: همهی دندونهاش شکسته. فقط ریشهش مونده تو لثهاش
زن روبرویم نشسته بود و 3ساعتی از اولین باری که در ترمینال همدیگر را دیدیم میگذشت. سوار ماشین شدیم و دیگر نه حرفی بود و نه نگاهی. من جلو نشسته بودم و حتا نگاهمان باهم برخورد نداشت. حالا این زنی که در تصورم مادری با بچهاش بود که به سفر میرود و شاید به شهرش یا به هر دلیل دیگری مسافر این جاده ست، قصهی تلخی را بر دوش میکشید..
نمیدانستم برای التیام یا همراهی و همدردی و هر حرف ِ همراه کنندهی دیگری چه میشود گفت. سرم را برگرداندم سمت آسمان. دیگر از آفتاب خبری نبود و ابرها جلوی نور را گرفته بودند. گفتم: یکباره ابری شد چقدر.. بعد به حرف ِ ابلهانهی خودم فکر کردم. گفتن از آب و هوا و ابرها.. دم دستی ترین حرف برای فرار شاید.. خوشبختانه غذایی که سفارش داده بود حاضر شد و وقفهای تا چیدن میز و آوردن غذا به وجود آمد. پسرک از زنبورها عاصی شده بود و میترسید.. زن سعی می کرد آرامش کند و لقمههای کوچک برای دهان ِ بیدندان پسر درست کند..
گفت: قرار بود بریم عروسی مثلن.. لبخند تلخی گوشهی لبش نشسته بود. هنوز باورم نمیشه. فکر میکنم سر کاره مثل همیشه. خیلی کار میکرد و اغلب دور بودیم از هم. بهش میگفتم انقدر خودتو خسته نکن. آخرش که چی؟
شوهرم 33 سالش بود. دیگه تصمیم گرفته بود از حجم کارش کم کنه و بیشتر باهم باشیم.. 13-14 سال از ازدواجم میگذره
فکر میکنی چند سالگی ازدواج کردم؟
میگویم: حتمن خیلی زود.. از ذهنم 17-18 سالگی میگذرد. به قیافهی زن بیشتر از 30 سال نمیآید.
میخندد و میگوید: 13 سالم بود
میگویم: پس همسن هستیم
میپرسد: 26 سالته؟
جواب مثبت میدهم.. میگوید: البته به ظاهرمون که نمی خوره همسن باشیم. بلاخره آدم که ازدواج میکنه و بعد هم بچهدار میشه انگار جا افتادهتر میشه قیافهش و شکستهتر..
یه وقتهایی به خودم میگفتم کاش ازدواج نکرده بودم. دخترهای دیگه را میدیدم که مجرد هستن هنوز.. ولی خب شوهرم خیلی مرد خوبی بود. برای همین پشیمون نیستم
زن از زندگیاش میگوید و لقمههای کوچک در دهان کودکش میگذارد. چیز زیادی از من نمیپرسد و اسمی از هم نپرسیدیم. فقط اتفاقی مسافر یک جاده ایم.
راننده سر میرسد و آهنگ ِ رفتن سر میگیرد. دوباره روی صندلیهای پژوی زرد رنگ جا میگیریم و جاده روبرویمان. کمی قبل از شهسوار، پیاده میشود. سر برمیگردانم و خداحافظی میکنم با زن و پسرش..
3 comments:
گاهی اوقات زندگی چقدر می تونه الخ باشه
برای بعضی ها اتفاق از همون اوایل زندگی رخ میده. اتفاقی که شاید آبستن اتفقاهای نه چندان خوشایند بعدی باشد
وقتی می بینی همون قدری که تو عمر کردی اونم عمر کرده و چیا رو از سر گذرونده....
تلخ بود