گفتم: خوبم!
گفت: رنگت مثل گچ شده.. گفتم: خوبم! گفت: خوب نیستی. بیا برویم.. شده روی دست بلندت کنم باید بیایی..
گفتم: باید بروم دستشویی! توی آینه مجسمهای با صورت گچی و چشمهای خالی نگاهم میکرد. حق دادم وحشت کند از دیدنم. حق دادم دلم نخواهد حرف هیچ کسی را گوش کنم.
دکتر منتظر نشسته بود دردم را بگویم.. نگاه کردم به او که بالای سرم ایستاده بود و میگفت: این دختر لجباز...
گفتم: خوبم! هیچ مشکلی ندارم..
گفت: دکتر میشه فشارش را بگیرید؟ یه سرم براش بنویسید..
گفتم: خوبم! دکتری مگه تو؟
فشار زیر ۹! پرسید فشارت همیشه چهقدر بوده؟ بلد نبودم.. حتا معنی فشار زیر ۹ را نمیدانستم.
روسری آبی بزرگ ترکمن پیچیده بود دور گردنم. پرسید: شاغلی؟ جواب مثبت دادم. بعد یادم افتاد همین روزها یک ماه میشود بیکارم! گفتم: الان نه.. بیکارم
بچه داری؟ .. توی دلم گفتم: انقدر بزرگ شدم که مادر بچهای باشم؟ بعد همراهم یادآوری کرد کم سن و سال هم نیستم..
دراز کشیدم روی تخت شمارهی ۱ اورژانس.. پرستار با سلام و صلوات و بسم الله سوزن را فرو کرد توی دستم..
گفت: بخواب. خوابم نمیبرد. نور سفید میزد توی چشمم. میدانستم خسته ست. ساعتهاست نخوابیده. نشسته روی صندلی چرت میزد. گفتم: برو خونه و بخواب! بلدم از خودم مواظبت کنم.
گفت: بدون تو بر نمیگردم خانه! با هم میرویم..
پیرزنی ناله میکرد. فحش میداد. بد و بیراه میگفت.. میگفت قصد کشتنش را دارند. انگار لگنش شکسته بود.. از درد بیتابی میکرد. صدا.. صدای درد توی سرم میپیچید. نمیخواستم اینجا بمانم. پرستار اجازه نمیداد بروم.
او دستش را گذاشته بود روی گوشم از حجم صداها کم شود که کمی آرام بگیرم، که کمی بخوابم..
از یک جایی سکوت شد. سرم تمام شد. کسی از دستم بازش نمیکرد. میگفتند: دکتر باید بیاید. کسی به حرفم اعتماد نمیکرد که خوبم.. که حالا گرسنهم هست. که ولم کنید میروم خانه غذا میخورم! غلط کردم..
پرستار گفت: حالا که پیرزن را از اورژانس منتقل کردهاند میروی؟ حالا که دیگر صدایی نیست..
صدای پیرزن هنوز توی گوشم بود. نور سفید سقف چشمهایم را میزد..
0 comments: