Monday, May 21, 2012

یک وقت‌هایی آدم وسواس می‌گیرد. وسواس شستن و می‌رود به جنگ خودش. می‌سابد و می‌شورد و می‌سابد.. انگار تمامی ندارد. کمر راست نمی‌شود دیگر، دست‌ها توان از دست می‌دهند اما فشار بیشتری وارد می‌کند برای شستن، شستن، پاک کردن..‏
شاید فکرها هم پاک شود. شاید لکه‌های جا مانده بالاخره لیز بخورد و همراه آب به قعر زمین رود.‏
کف پاها زق زق می‌کند. مواد شوینده پوست را می‌خورد و به خارش می‌اندازد. نفس کشیدن سخت می‌شود و با هر دم بوی تندی فرو می‌رود و می‌سوزاند. فکر می‌کنی فرصت مناسبی ست بغض فروخورده را بیرون بریزی. از قیافه‌ی نالان شاکی می‌شوی. زود فراموش می‌کنی. شلنگ آب را می‌گیری سمت کاشی‌ها، سیاهی سر می‌خورد و سفیدی کاشی‌ها بیشتر دیده می‌شود.‏
دوباره مایع شوینده، بوی تند و سرفه و نفسی که حبس می‌کنی. عصبانیت دوباره پیروز می‌شود. با شدت بیشتری سابیدن، سابیدن، شستن.‏
کمی لای در را باز می‌کنی. خانه در تاریکی فرو رفته.‏
پاها را زیر آب می‌گیری تا از سوختنش کم شود. خنکی می‌خزد روی پوست.‏

0 comments: