یک وقتهایی آدم وسواس میگیرد. وسواس شستن و میرود به جنگ خودش. میسابد و میشورد و میسابد.. انگار تمامی ندارد. کمر راست نمیشود دیگر، دستها توان از دست میدهند اما فشار بیشتری وارد میکند برای شستن، شستن، پاک کردن..
شاید فکرها هم پاک شود. شاید لکههای جا مانده بالاخره لیز بخورد و همراه آب به قعر زمین رود.
کف پاها زق زق میکند. مواد شوینده پوست را میخورد و به خارش میاندازد. نفس کشیدن سخت میشود و با هر دم بوی تندی فرو میرود و میسوزاند. فکر میکنی فرصت مناسبی ست بغض فروخورده را بیرون بریزی. از قیافهی نالان شاکی میشوی. زود فراموش میکنی. شلنگ آب را میگیری سمت کاشیها، سیاهی سر میخورد و سفیدی کاشیها بیشتر دیده میشود.
دوباره مایع شوینده، بوی تند و سرفه و نفسی که حبس میکنی. عصبانیت دوباره پیروز میشود. با شدت بیشتری سابیدن، سابیدن، شستن.
کمی لای در را باز میکنی. خانه در تاریکی فرو رفته.
پاها را زیر آب میگیری تا از سوختنش کم شود. خنکی میخزد روی پوست.
0 comments: