سیزدهم اردیبهشت
داشتم ظرفهای غذا را منتقل میکردم روی میز ِ گوشهی سالن. صدای موزیک کم بود و هر چند نفر گوشهای ایستاده یا نشسته مشغول حرف زدن بودند.
موبایلش زنگ خورد. مکالمه کوتاه بود. رفت سمت پنجره. پنجره را بست و پردهها را کیپ کرد. رفتم توی آشپزخانه و وقتی برگشتم نبود. زنها سراسیمه بودند و هرکس پی مانتو و روسریاش میگشت. جمع شدند توی اتاق. نمیفهمیدم چه شده. بین حرفها کلمهی "پلیس" بیش از هر لغت دیگری شنیده میشد. از بین پردهها نگاه کردم. کسی جلوی ساختمان نبود. اثری از ماشین پلیس هم نبود. گفتم: خبری نیست! چرا این شکلی شدین؟
صدای زنگ آمد. آیفون را برداشتم و مردی گفت: لطفن به صاحب مهمونی بگین بیاد پایین. گفتم: اومده.
صدایش کردم. نبود.
لبخند زدم و برگشتم پیش مهمانها. گفتم: اگه میخواستن بیان بالا که قاعدتن زنگ نمیزدن فقط سراغ صاحبخونه را بگیرن. پول میگیرن و میرن. نگران چی هستید؟ بیاین فعلن شام بخورین. سرد میشه غذا..
کسی از بین زنها گفت: تو این وضعیت؟
دوباره صدای زنگ خانه آمد. هنوز مرد ایستاده بود دم در و اینبار با تحکم و عصبانیت گفت: خانوم مگه نمیگم صابخونه را بگین بیاد پایین؟ گفتم: الان باید جلوی در باشه.
گفت: نیستش خانوم. بگید زودتر بیاد. گفتم: باشه.
و گشتم دنبال گوشی. هنوز مجال پیدا نکرده بودم بپرسم کجایی پس؟ گفت: به فلانی بگو بیاید پایین.
آدامس نعنایی دادم به فلانی که دنبال خیار میگشت برای بوی دهانش و فرستادمش.
کمی بعد برگشتند با روی گشاده که پول میخواستن. گرفتن و رفتن.
مهمانی تولد دیگر به حالت عادی برنگشت. همه میخواستند زودتر بروند.
بیستوسوم اردیبهشت همان سال
شب که برمیگشتیم خانه کنار سطل زبالهی نزدیک خانه دو کتابخانهی بزرگ چوبی گذاشته بودند. تقریبن بیهوش بود از خستگی و من هم صبح زودتر باید بیدار میشدم. زودتراز معمول قصد خواب کردیم. تازه چشمهایم داشت گرم میشد و خواب رسیده بود پشت پلکها که با صدای بلندی پریدم. با چهارشنبهسوری فاصلهی زیادی داشتیم که کسی بخواهد چیزی منفجر کند. کمی از گیجی بیرون آمدم، صدای ماشین حمل زباله میآمد.
از این پهلو به آن پهلو غلت زدم. صدا بلندتر و بلندتر میشد. کسی میکوبید به چیزی و بیخیال نمیشد. از رختخواب جدا شدم. از پنجره کارگران زحمتکش با لباس شبرنگ دیده میشدند که در آرامش ِ بسیار، ساعت 2بعد از نیمهشب به کتابخانه میکوبیدند؛ با جفتپا پریدن و لگدپرانی سعی میکردند تکهتکهاش کنند.
زمان میگذشت و بیخیال نمیشدند. داد میزدم؟ پنجره را باز میکردم و فحش میدادم؟ تلفن را برداشتم و شماره گرفتم ولی قبل از اینکه دکمهی سبزرنگ را فشار دهم منصرف شدم و برگشتم به رختخواب.
صدا قطع نمیشد. تازه قفسهی اولی کتاب تمام شده بود و رسیده بودند به دومی..
چشمهایش را باز کرد و گفت: دنیا داری چه کار میکنی؟ گفتم: فقط وقت ِ مهمونی بلدن بیان دم در و پول بگیرن؟
کسی پشتخط گوشی را برداشت و پرسید: چه مشکلی وجود داره؟ آدرس خانه را دادم و توضیح دادم بیشتر از 10-15 دقیقهست که کوچه را گذاشتهاند سرشان و آسایش را گرفتهاند این وقت شب. اسمم را پرسید و آدرس دقیق.
او خوابآلوده گفت: میان دنبالت و مجبوری بری پایین نصفه شبی.
مرد پشتخط گفت: به یکی از واحدهامون خبر میدم که رسیدگی کنن. تشکر کردم و خداحافظی.
گفتم: تا بخوان برسن، اینا هم کارشون تمام شده و رفتن دیگه.
دراز کشیدم. صدا دور و دورتر میشد. خواب هم دیگر فراری شده بود.
0 comments: