Thursday, May 17, 2012

آلبوم‌ها را کشیدیم بیرون دنبال عکس برای قاب عکس جدید که متشکل از جای خالی 5عکس بود.‏ مامان عینکش را آورد و خاطره‌بازی می‌کرد با عکس‌ها.‏
حجم زیادی از عکس‌های آلبوم‌ها من بودم در کودکی.‏
-عاشق آب‌بازی بودی. نمی‌ذاشتی بیاریمت بیرون.
من بودم در حال دویدن به سوی دریا.. من بودم در حال پاشیدن آب به این سوی و آن سوی.. من بودم نشسته لب ساحل بی‌خیال..‏ یک جاهایی من بودم و بابایی که نگه‌م داشته بود.
-بابا نمی‌رفت تو آب ولی کسی نمی‌تونست جلوی تو را بگیره. می‌دویدی سمت دریا و بابا دنبال‌ت می‌دوید. این‌جا هم یک سال و چند ماه‌ت بود. از یازده ماهگی راه می‌رفتی. می‌دویدی بیشتر.‏
-آب می‌دیدی دیوانه‌مون می‌کردی. حمام هم می‌بردمت تا وقتی آب‌بازی می‌کردی خوب بودی و کاری با کسی نداشتی. فقط کافی بود یک قطره شامپو بریزم رو سرت تا جیغ و داد راه بندازی.
-این‌جا بعد از فوت عمو بهمن بود. موهات را قبلش کچل کرده بودم تا یه دست در بیاد.‏
یک‌باره انگار چیزی یادش بیاید، می‌زند به پایم. 
-خیلی اذیت‌م می‌کردی! 
می‌گویم: مامان؟ خشونت؟
می‌گوید: هیچ‌وقت که نمی‌زدمت. همه می‌گفتن چه‌قدر صبوری. شیرخشک می‌خوردی این موقع، فقط کافی بود شیر یه ذره سرد می‌شد تا نخوری. هرکاری می‌کردم نمی‌خوردی دیگه. شیر را نگه می‌داشتی تو دهنت و می‌ریختی بیرون با این‌که گرسنه‌ت بود و گریه می‌کردی ولی یه قطره هم نمی‏ خوردی تا دوباره گرم‌ش کنم.‏
مکث می‌کند روی صفحه‌ی دیگری از آلبوم. قصه‌ی این دو عکس را بلدم.
تاریخ می‌گوید و حرف‌هایی گاه تکراری و گاه جدید که نمی‌دانستم.

0 comments: