یه قسمتی از دوران کودکی من در انتظار 5شنبه ها گذشت.. در انتظار مهمونی های 5شنبه که گاهی با شوق و گاهی با بی حوصلگی طی شد..
مسافرت های دسته جمعی و کلی بازی و خاطره و بچه های هم سن و سال. بزرگتره ارس بود و کوچیکه ساره که همیشه دستش تو دستهای من بود و انگار یه وظیفه بود برای دخترک شش، هفت ساله که مواظب این دختر کوچولو باشه.
یادم نیست شروع این مهمونی ها، یادم نیست کی دیدمشون.. ولی با بزرگتر شدنمون کم کم به انتها رسید.. یه بار بچه ی یکی امتحان داشت، یه بار یکی دیگه کلاس داشت و .... بعد از یه مدت هم تعطیل شد!
چند ماه قبل ارس مزدوج شد و دوباره همه جمع شدیم.. ولی جای بهرنگ و بی تا خالی بود. ساره هیچ کدوممون را به یاد نمی آورد. خاطره های مشترکمون براش رنگی نداشت. شاید حتی حیاط خونه ی عمو شیرزاد که بهشت ما بود را هم نمی تونست تصور کنه!
دیشب عروسی سامی بود.. با تعداد غایب های بیشتر... تو سالنی که یک ماه دیگه عروسی مینا خواهد بود. امیدوارم اینبار همه بیان...
Thursday, June 21, 2007
پنج شنبه ها
Posted by Donya at 6/21/2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
خاطرات فراموش شده کودکی ....
برای خیلی ها گذشته ها تمام شده کودکی و خاطراتش را می گویم
کلا امیدوار بودن چیز خوبیه فرزندم