Wednesday, December 16, 2009

یک ساعتی زودتر از کلاس زدم بیرون تا به آخرین ماشین‌هایی که این جاده را به سمت خانه طی می‌کنند برسم. دختر محجبه‌ی چادری کنارم می‌نشیند. ماشین که حرکت می کند زنگ می‌زند و اطلاع می دهد. استاد اجازه نداده زودتر بیاید و مجبور شده تا این موقع بماند.
روشنی چراغ اتومبیل،‌ تاریکی جاده را می‌شکافد و طی می‌کند. دختر می‌پرسد: دانشجویی؟ مثل همه‌ی سوال‌های کلیشه‌ای برای شروع کردن صحبت. جواب مثبت می دهم. می‌پرسد: دانشگاه آزاد؟
سرم را برمی‌گردانم سمتش و می گویم: آره. سوال بعدی هم قابل حدس ست
- چه می خوانی؟ و سوال‌هایی از این دست در مورد کلاس و درس و ..
جواب سوال‌هایش را می دهم، بی هیچ پرسشی. انگار منتظر فرصت ست تا به حرفهایش ادامه دهد. با لبخندی همراهی‌اش می‌کنم. می گوید: 5 روزه عقد کردم. شوهرم مونده خونه‌ی ما و دارم برمی گردم.
تبریک می‌گویم و آرزوی خوشبختی برایش. انگار که بخواهد شادی‌اش را با من - غریبه - تقسیم کند.
می‌گوید: 23 بهمن، 7 سال از آشناییمون می‌گذره.
در ذهنم غریب به نظر می‌آید دوست پسر 7ساله داشتن ِ یک آدم مذهبی. حداقل ظاهرش که گواه این - مذهبی بودن - می‌داد.
24 سالش هست. بدون اینکه منتظر اشتیاقی از سوی من برای شنیدن باشد و یا سوالی که در پاسخگویی‌اش از زندگی‌اش تعریف کند، ادامه می دهد. تند حرف می‌زند و کلماتی که انگار نصفه ادا می‌شوند و انتهای جمله‌ها درست به گوشم نمی‌رسد.
- تو قم با هم آشنا شدیم. یک سال اول فقط یه صدا بود. یک سال و سه ماه! بعد همو تونستیم ببینیم. خانواده‌هامون به شدت مخالف بودن. خانواده‌اش که منو ندیده بودن. می‌گفتن این مذهبی نیست. نکه ما مذهبی نباشیم، اونها به شدت مذهبی هستن.
از سختی ها و مصائب بهم رسیدنش می‌گوید. دو، سه سال قطع رابطه و مدتی که هیچ کدام آدم دیگری را وارد زندگی‌شان نکردند. هم قسم شدنشان در جمکران و ...
و بلاخره خانواده‌هایی که رضایت دادند و وصالی که حاصل شد.
برق خوشحالی را در چشمانش می‌بینم. آرامش جدید زندگی‌اش بعد از سختی‌ها. انگار که دلش بخواهد شادی‌اش را تقسیم کند و فریاد بزند..

لبخند می‌نشیند روی لبانم. نگاهم می‌رود به جاده..
حس پیری می‌آید انگار.. مثل این زن‌هایی که سن و سالی ازشان گذشته و انتظار یاری برای وصال هم ندارند و دیگر فقط ردی از عشق برایشان مانده. و در سکوت به شوق کودکانه‌ای گوش می‌سپارند.

0 comments: