Wednesday, December 16, 2009

باران ریز ریز می‌بارد. می‌گویم "دانشگاه" و توقف می‌کند. کوله‌ی سنگین و تخته شاسی را هل می‌دهم داخل ماشین و نگاهم به باران ست که یکباره شدت می‌گیرد.
مرد می‌پرسد : دانشگاه خبری هست؟
می‌گویم : نه. اینجا همه بی‌خبرن !
می‌گوید : البته اینجا شهر کوچیکه. حق دارن، سریعن شناسایی می‌شن.
زنگ می‌زند: کجایی؟ می گویم تو راهم . دارم میام دانشگاه.
مرد ادامه می‌دهد: من خیلی سال پیش لیسانس مدیریت گرفتم. دو، سه ساله بازنشسته شدم. بازنشسته که نه! از کار افتاده.. با برق 3 فاز یهو رفتم رو هوا و با کمر خوردم زمین. کمرم شکست. دیگه نتونستم برگردم سر کار.
اشاره می‌کند به خودش پشت فرمان اتومبیل و می گوید: اینم شده عاقبتم. با حقوق از کارافتادگی که نمی‌شه زندگی را چرخوند. الان دیگه کسی به امید اینکه درس بخونم و با مدرکم به جایی برسم، نمی‌تونه باشه! البته با پارتی چرا..
مرد مکث می‌کند. شاید پی مسافری می گردد. ضبط را روشن می کند ولی هیچ صدایی ازش به گوش نمی‌رسد.
می‌گوید: عاقبت شما جوونها نمی‌دونم چی می‌خواد بشه..

0 comments: