چشمت ساعت را دنبال میکند که از 10 میگذرد، به 11 نزدیک میشود، ذره ذره عبور میکند تا ایست کند روی 12. به 11:59 که میرسد دو کلمه مینویسی و ثانیههای باقی مانده تا 12 را صبر نمیکنی و فوتش میکنی برسد به دستش..
مکث میکنی.. فکر میکنی به یک سال و یک هفتهی قبل. خودآزاری؟ یک بازگشت بیسود احمقانه شاید..
خودت هم میدانی هیچ چیزی قابل عوض شدن نیست. همه چیز مثل سابق ست. تو با اخلاقهای گندت حتا ! و تغییری صورت نگرفته..
برمی گردی به یک سال و یک روز قبل. به ظهر چهارشنبه، تو در جادهای و دلگیری از روز قبل و قبلترها.. و اساماس یک کلمهای که میرسد: "ببخشید"
و تو که نبخشیدی..
فقط همین
مکث میکنی.. فکر میکنی به یک سال و یک هفتهی قبل. خودآزاری؟ یک بازگشت بیسود احمقانه شاید..
خودت هم میدانی هیچ چیزی قابل عوض شدن نیست. همه چیز مثل سابق ست. تو با اخلاقهای گندت حتا ! و تغییری صورت نگرفته..
برمی گردی به یک سال و یک روز قبل. به ظهر چهارشنبه، تو در جادهای و دلگیری از روز قبل و قبلترها.. و اساماس یک کلمهای که میرسد: "ببخشید"
و تو که نبخشیدی..
فقط همین
0 comments: